۱۴۰۰/۵/۲۶، ۱۰:۴۲ صبح
سلام بچه ها
من دیروز روز خیلی سختی داشتم خیییلی سخت
مادرشوهر و برادرشوهرم تستاشون مثبت شد و حال مادرشوهرم خیلی خیلی بد بود
تست شوهرم و پدرشوهرم منفی شد بااینکه پدرشوهرم خیییییلی پیش اون دو نفر بود بااینکه ماسک میزد
من دیروز از ساعت ۴ صبح ک مادرشوهرمو بردن دکتر تا دیشب ساعت ۲ اصلا نتونستم استراحت کنم و بخوابم
پدرشوهر و خواهرشوهرم اومدن خونه ما بمونن و من از ترس نمیدونستم چیکار کنم بااینکه خواهرشوهرم طفلی خیلی خیلی رعایت میکرد و حواسش بهم بود
تنها کاری ک میتونستم بکنم زدن دوتا ماسک و رعایت فاصله بود و اینکه چیزی میخواستم بخورم میرفتم تو اتاق و کلی اسپند دود کردم و گلاب پاشیدم و الکل زدم
تااینکه شوهرم بهم زنگ زد با داد استرس شدید گفت باباو مامان منم تستشون مثبت شده دایی و عمه هامم همینطور بعلاوه بچه هاشون
گفت وسیله هاتو جمع کن ببرمت خونه بابات طبقه بالا باش کسی بهت دسترسی نداره
نگم ک این دو سه روز چقدر ترسیدم چقدر گریه کردم
شاید اگر شوهرم مجبور نبود انقدر مادرشوهرم اینا رو ببره دکتر شاید اگر پدرشوهرم انقد اصرار نمیکرد تو خونمون اسپیلت روشن کنیم شاید اگر تو خونمونم ماسک میزد من فراری نمیشدم
قلبم شکسته
مامان بابام خدا رو شکر خفیفن ولی چون تست خواهر و برادرمم منفی شده اونام میان بالا پیش من ک اونم هممون دوتا ماسک داریم شب تو اتاقاشونن و در و پیکر بازه
دلم برای شوهرم میسوزه
برای بچم بیشتر
بغض بدی دارم و از اولین نفری ک باعث همه این بلاها شد نمیتونم بگذرم
از خورد و خوراک افتادم هیچی نمیتونم بخورم
بیچاره بچم از وقتی اومد تو دلم اولش باباش سنگ کلیش دردش شروع شد و الانم باز تو یه برزخ گیر افتادم
شغل شوهرمم آزاده طفلی هم تند تند میره دفتر هم برمیگرده به کارای مادرش رسیدگی کنه
دیشب شوهرم میخواست منو بیاره خونه بابام پدرشوهرم گفت شب نمونی بیا ک باز مامانت اگ حالش بد شد ببریمش دکتر
میدونم حرفش درست بود ولی اون لحظه دلم شکست دلم میخواست اینا رو در حضور من نگه
از اونطرف شغل همسرم تحت شعاع قرار گرفته از ی طرف نگران خودشم
خیلی مراقب خودتون باشین
گاهی ی ادم میتونه با احمق بازیاش ی نفرو از خونه زندگیش فراری بده
من دیروز روز خیلی سختی داشتم خیییلی سخت
مادرشوهر و برادرشوهرم تستاشون مثبت شد و حال مادرشوهرم خیلی خیلی بد بود
تست شوهرم و پدرشوهرم منفی شد بااینکه پدرشوهرم خیییییلی پیش اون دو نفر بود بااینکه ماسک میزد
من دیروز از ساعت ۴ صبح ک مادرشوهرمو بردن دکتر تا دیشب ساعت ۲ اصلا نتونستم استراحت کنم و بخوابم
پدرشوهر و خواهرشوهرم اومدن خونه ما بمونن و من از ترس نمیدونستم چیکار کنم بااینکه خواهرشوهرم طفلی خیلی خیلی رعایت میکرد و حواسش بهم بود
تنها کاری ک میتونستم بکنم زدن دوتا ماسک و رعایت فاصله بود و اینکه چیزی میخواستم بخورم میرفتم تو اتاق و کلی اسپند دود کردم و گلاب پاشیدم و الکل زدم
تااینکه شوهرم بهم زنگ زد با داد استرس شدید گفت باباو مامان منم تستشون مثبت شده دایی و عمه هامم همینطور بعلاوه بچه هاشون
گفت وسیله هاتو جمع کن ببرمت خونه بابات طبقه بالا باش کسی بهت دسترسی نداره
نگم ک این دو سه روز چقدر ترسیدم چقدر گریه کردم
شاید اگر شوهرم مجبور نبود انقدر مادرشوهرم اینا رو ببره دکتر شاید اگر پدرشوهرم انقد اصرار نمیکرد تو خونمون اسپیلت روشن کنیم شاید اگر تو خونمونم ماسک میزد من فراری نمیشدم
قلبم شکسته
مامان بابام خدا رو شکر خفیفن ولی چون تست خواهر و برادرمم منفی شده اونام میان بالا پیش من ک اونم هممون دوتا ماسک داریم شب تو اتاقاشونن و در و پیکر بازه
دلم برای شوهرم میسوزه
برای بچم بیشتر
بغض بدی دارم و از اولین نفری ک باعث همه این بلاها شد نمیتونم بگذرم
از خورد و خوراک افتادم هیچی نمیتونم بخورم
بیچاره بچم از وقتی اومد تو دلم اولش باباش سنگ کلیش دردش شروع شد و الانم باز تو یه برزخ گیر افتادم
شغل شوهرمم آزاده طفلی هم تند تند میره دفتر هم برمیگرده به کارای مادرش رسیدگی کنه
دیشب شوهرم میخواست منو بیاره خونه بابام پدرشوهرم گفت شب نمونی بیا ک باز مامانت اگ حالش بد شد ببریمش دکتر
میدونم حرفش درست بود ولی اون لحظه دلم شکست دلم میخواست اینا رو در حضور من نگه
از اونطرف شغل همسرم تحت شعاع قرار گرفته از ی طرف نگران خودشم
خیلی مراقب خودتون باشین
گاهی ی ادم میتونه با احمق بازیاش ی نفرو از خونه زندگیش فراری بده