(۱۴۰۱/۱۱/۹، ۰۶:۰۱ عصر)هلیا نوشته است: یکی از دوستام هستمن خودم این مدل آدم رو از نزدیک دیدم... 2 تا بچه با فاصله 4 سال اورد... سر کار می رفت... بچه هاش رو مادرش و م.ش بزرگ می کردن، دور و برشون هم پر از خ.ش و برادرشوهر بود که مجرد بودن یا بچه همسن داشتن و عاشق بچه... بالای خونه ی م.ش هم زندگی می کرد... هر روز هم غذاش اماده... کلا انگار آشپزی هم بلد نیست!!!! یعنی بخواد مثلا عدس پلو درست کنه، بعد 20 سال ازدواج، یه تغار شفته تحویلت میده، گوشت قلقلیا رو هم می سوزونه و خالی خالی میده دستت
علاوه بر خانواده خودش که همه جوره ساپورتش میکنن
خواهرشوهرهاش
مادرشوهرش
و خود شوهرش
انقدر کمکش هستن
مثلا از صبح تا شب اینور اونور بچه رو میذاره هر روز یکی نگه داره بعد خودش میره نوبت ارایشگاه و کلاس و باشگاه و لیزر و رنگ و…
یا مثلا خواهرشوهرش تکست میده بهار جان غذا نداری من فلان غذارو درست کردم بیا ببر بعد میگه نه مامان داده (مادرشوهرش)
خدایا چرا اینجور ادم های مهربونی دور ماها نیست؟ واقعا چرا؟

بچه دومی 2 سالش بود تازه رفت ارشد خوند








و الان که بچه هاش 16-12 ساله هستن، شیفت کارش رو بعد از ظهر برداشته که صبح بچه ها میرن او تنها باشه و بعد از ظهر هم یه وقت خدای نکرده با بچه ها رو در رو نشه و بازم بچه ها حیرون و ویرون آواره ی خونه ی بقیه ان!!!! شوهرش می فرمود ما توی یه هفته ی اخیر یه جمعه بود که یه عدس پلو خوردیم کلا و کل هفته خبری از غذا نبود!!!!!!! بعد تا از سختی بچه کوچیک بگی، میگه وااااااااییییییییییی صبر کن بزرگ بشن اون موقع می بینی سختی چیه (و برای همین هم هست که فرار کرده و شیفت مخالف بچه ها گرفته...) و اصلا به خودش نگاه نمی کنه که چقدر برای تربیت درست زحمت کشیده که انتظار داره محصولات عالی برداشت کنه!!!!!!!! بچه هایی که با این سن واقعا سلام کردن هم بلد نیستن!!!!!! انتظار داره که مثلا یه دوران نوجوونی طلایی می داشتن!!!!!!!!!!!
یه بار اتفاقی جلوش از دهنم پرید که من اون اوایل می خواستم خودمو خلاص کنم، یهو زد زیر خنده!!! با اینکه اون ارشدی که اونجوری گرفته، روانشناسیه خیر سرش... بعد که دید شوکه شدم، گفت اره دیگه افسردگی بعد از زایمان همینجوریه منم همینجور بودم!!!!!!!!!! یعنی از بدبختیت بگی، او جلوتر از تو می خواد که بهت ثابت کنه که بدبخت تره... و الانم توی این جریانات شده معاون اداره ی آ و پ شهرستان



این ادم هم میگه من تنها بچه مو بزرگ کردم (چون تک دختره، فکر می کنه که تنهایی هم بچه بزرگ کرده و اونهمه زحمت مادرش رو نمی بینه که با 60-70 سال سن بچه های او رو بزرگ کرد................ واقعا اینهمه کمک رو ندیدن ادم رو متعجب می کنه که حتی الان هم باباش میره دنبال کلاس و مدرسه ی بچه هاش!!!!!!) و ایشون واسه خودش میره کلاس نقاشی، میره کلاس نقاشی خط، میره کلاس های ضمن خدمت ووووو......... یعنی بچه بودن هم که مدرسه نمی رفتن، صبح که میرفت سر کار، ظهر میومد بچه ها رو از خونه ی مامانش با نهار می گرفت، می رفتن میخوابیدن، عصر مجدد میومد میذاشتشون خونه ی مامانش و میرفت کلاس و شب با شوهرش میومدن بچه ها رو بر میداشتن و می رفتن... شبای جمعه هم از همون اوووول کار (بچه ی اول که دنیا اومد) کلا بچه ها خونه ی مامان بزرگا هستن!!!!!!!!!!!!!!!! هر سفری هم که رفته، کمکی با خودش برده.............
آزاده نزادیـم کـه آزاد بمیریـم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم