خاطرهٔ زایمان من:
من در بیمارستان صارم زایمان کردم ، دکترم خانم دکتر میرفندرسکی بود ایشون دکتری بسیار متبحر، دقیق و البته سختگیر هستند در طول بارداری هم تحت نظر ایشون بودم.
دلایل من برای انتخاب صارم این بود که ۱) میخواستم در بیمارستانی زایمان کنم که تخصصی برای زنان و زایمان باشه و این برام بسیار مهم بود که بیمارستان شامل موارد دیگه نشه. ۲) کل ویزیت بارداری، سونوگرافی، زایمان و ... به صورت یک پکیج باشه و مجبور نباشم برای سونو یک جا برم بعد دوباره کلی راه طی کنم تا به دکتر برسم و جواب رو بهش نشون بدم۳) دکتر میرفندرسکی در نهایت خالهٔ دوست همسرم بود و این آشنا بودن باعث سده بود از جهت دسترسی به دکتر خیالم راحت باشه
باری، در خصوص خود زایمان باید بگم که من در هفتهٔ چهل به روش سزارین زایمان کردم. در واقع دقیق تر بخوام بگم در سی نه هفته و شش روز که میشه همون هفتهٔ چهل زایمان کردم. در هفتهٔ ۱۵ سرکلاژ شده بودم و تا هفتهٔ ۳۴ استراحت مطلق بودم. در هفتهٔ ۳۴ از دکتر پرسیدم که میتونم طبیعی زایمان کنم با توجه به اینکه همه اش در حال استراحت بودم ، که دکتر گفت بستگی به خودت داره ولی شدنیه و اگر بخواهی طبیعی زایمان کنی باید هفته۳۷-۳۸ بیای تا بخیهٔ سرکلاژ رو باز کنم. دیگه هفتهٔ ۳۸ رفتم و بخیه رو کشید که بسیار دردناک بود. اینم بگم که دکتر من ماه آخر هر هفته سونو گرافی میفرستاد برای چک کردن وضعیت.
خلاصه وارد هفتهٔ ۳۹ که شدم دیگه یک روز درمیون ویزیت میشدم تا این که در آخرین ویزیت دکتر معاینه کرد و گفت بچه بالای بالائه و اصلا پایین نیومده و اگر بخواهی طبیعی زایمان کنی ریسک داره چون دردات به این زودی شروع نمیشه و باید با آمپول فشار القای زایمان کنن! بعدش وقت داد برای سزارین که همون ۳۹ هفته و شش روز بود
صبح زایمان هم تو حیاط خونه با همسرم کلی عکس گرفتیم و راهی بیمارستان شدیم
تا رفتم داخل اتاق که وسیله هامو بذارم صدام کردن که ببرنم داخل اتاق عمل. ترسی نداشتم ولی مثل بید میلرزیدم و خیلی سردم بود. اون وسط هم فیلم بردار از حس و حالم میپرسید. دیگه آمپول بی حسی به کمرم زدن و بعدش سوند وصل کردم و من رو دست هامو به تخت بستند در این جا بود که من همون حرف کلیشه ای رو زدم و اون این بود که« صبر کنید من هنوز حس دارم» ولی مطمئنم کردن که نه ! فکر میکنی اگر حس داری پاهات رو تکون بده ، که نتونستم تکون قدم و خیالم راحت شد. بعد شروع کردن به برش زدن . در این زمان شروع کردم به خوندن شعری از مثنوی که در زمان بارداری روزی چند بار برای دخترم میخوندم:
خواند مزمل نبی را زین سبب
که برون آ از گلیم ای بوالهرب
.....
تا به اینجا رسیدم که مولانا میگه:
وقت خلوت نیست اندر جمع آی
ای هدی چون کوه قاف و تو همای
به اینجا که رسیدم دیگه دکترم به دخترم سلام کرد و گفت سلام فندق کوچولو بیا بیرون
بقیه اش رو فقط از خوشحالی گریه کردم
و برای تمام کسانی که دوست دارند مادر بشن از صمیم قلبم دعا کردم
بعد از مدتی دخترم رو گذاشتند روی سینم برای ارتباط پوستی و کمی مکیدن سینه
سخن کوتاه میکنم
در ریکاوری شکمم رو فشار دادند ولی درد نداشتم. همسرم اومد تو ریکاوری، بغلم کرد و جفتی دوباره کلی اشک شوق ریختیم. جوری که وقتی فیلم بردار اومد دیگه صدامون در نمیومد
پمپ درد هم گرفتم که خیلی به نظرم خوب بود. دکترم تا ده ساعت ممنوع کرده بود چیزی بخورم و بعد ده ساعت کمی کمپوت گلابی خوردم.
اتاق خصوصی گرفته بودم و در کل از رفتار پرسنل و پرستارها راضی بودم
البته در زمان زایمان من بیمارستان به خاطر کرونا قوانین سخت گیرانه ای رو اعمال میکرد.
پرستارها برای عوض کردن پوشک و شیر دادن خیلی کمکم کردن و خوش رو بودند
دو شب بیمارستان بودم و صبح روز سوم مرخص شدیم
راستی روز دوم هم بهم کاچی دادند که خیلی چسبید
این بود خاطرهٔ من
من در بیمارستان صارم زایمان کردم ، دکترم خانم دکتر میرفندرسکی بود ایشون دکتری بسیار متبحر، دقیق و البته سختگیر هستند در طول بارداری هم تحت نظر ایشون بودم.
دلایل من برای انتخاب صارم این بود که ۱) میخواستم در بیمارستانی زایمان کنم که تخصصی برای زنان و زایمان باشه و این برام بسیار مهم بود که بیمارستان شامل موارد دیگه نشه. ۲) کل ویزیت بارداری، سونوگرافی، زایمان و ... به صورت یک پکیج باشه و مجبور نباشم برای سونو یک جا برم بعد دوباره کلی راه طی کنم تا به دکتر برسم و جواب رو بهش نشون بدم۳) دکتر میرفندرسکی در نهایت خالهٔ دوست همسرم بود و این آشنا بودن باعث سده بود از جهت دسترسی به دکتر خیالم راحت باشه
باری، در خصوص خود زایمان باید بگم که من در هفتهٔ چهل به روش سزارین زایمان کردم. در واقع دقیق تر بخوام بگم در سی نه هفته و شش روز که میشه همون هفتهٔ چهل زایمان کردم. در هفتهٔ ۱۵ سرکلاژ شده بودم و تا هفتهٔ ۳۴ استراحت مطلق بودم. در هفتهٔ ۳۴ از دکتر پرسیدم که میتونم طبیعی زایمان کنم با توجه به اینکه همه اش در حال استراحت بودم ، که دکتر گفت بستگی به خودت داره ولی شدنیه و اگر بخواهی طبیعی زایمان کنی باید هفته۳۷-۳۸ بیای تا بخیهٔ سرکلاژ رو باز کنم. دیگه هفتهٔ ۳۸ رفتم و بخیه رو کشید که بسیار دردناک بود. اینم بگم که دکتر من ماه آخر هر هفته سونو گرافی میفرستاد برای چک کردن وضعیت.
خلاصه وارد هفتهٔ ۳۹ که شدم دیگه یک روز درمیون ویزیت میشدم تا این که در آخرین ویزیت دکتر معاینه کرد و گفت بچه بالای بالائه و اصلا پایین نیومده و اگر بخواهی طبیعی زایمان کنی ریسک داره چون دردات به این زودی شروع نمیشه و باید با آمپول فشار القای زایمان کنن! بعدش وقت داد برای سزارین که همون ۳۹ هفته و شش روز بود
صبح زایمان هم تو حیاط خونه با همسرم کلی عکس گرفتیم و راهی بیمارستان شدیم
تا رفتم داخل اتاق که وسیله هامو بذارم صدام کردن که ببرنم داخل اتاق عمل. ترسی نداشتم ولی مثل بید میلرزیدم و خیلی سردم بود. اون وسط هم فیلم بردار از حس و حالم میپرسید. دیگه آمپول بی حسی به کمرم زدن و بعدش سوند وصل کردم و من رو دست هامو به تخت بستند در این جا بود که من همون حرف کلیشه ای رو زدم و اون این بود که« صبر کنید من هنوز حس دارم» ولی مطمئنم کردن که نه ! فکر میکنی اگر حس داری پاهات رو تکون بده ، که نتونستم تکون قدم و خیالم راحت شد. بعد شروع کردن به برش زدن . در این زمان شروع کردم به خوندن شعری از مثنوی که در زمان بارداری روزی چند بار برای دخترم میخوندم:
خواند مزمل نبی را زین سبب
که برون آ از گلیم ای بوالهرب
.....
تا به اینجا رسیدم که مولانا میگه:
وقت خلوت نیست اندر جمع آی
ای هدی چون کوه قاف و تو همای
به اینجا که رسیدم دیگه دکترم به دخترم سلام کرد و گفت سلام فندق کوچولو بیا بیرون
بقیه اش رو فقط از خوشحالی گریه کردم
و برای تمام کسانی که دوست دارند مادر بشن از صمیم قلبم دعا کردم
بعد از مدتی دخترم رو گذاشتند روی سینم برای ارتباط پوستی و کمی مکیدن سینه
سخن کوتاه میکنم
در ریکاوری شکمم رو فشار دادند ولی درد نداشتم. همسرم اومد تو ریکاوری، بغلم کرد و جفتی دوباره کلی اشک شوق ریختیم. جوری که وقتی فیلم بردار اومد دیگه صدامون در نمیومد
پمپ درد هم گرفتم که خیلی به نظرم خوب بود. دکترم تا ده ساعت ممنوع کرده بود چیزی بخورم و بعد ده ساعت کمی کمپوت گلابی خوردم.
اتاق خصوصی گرفته بودم و در کل از رفتار پرسنل و پرستارها راضی بودم
البته در زمان زایمان من بیمارستان به خاطر کرونا قوانین سخت گیرانه ای رو اعمال میکرد.
پرستارها برای عوض کردن پوشک و شیر دادن خیلی کمکم کردن و خوش رو بودند
دو شب بیمارستان بودم و صبح روز سوم مرخص شدیم
راستی روز دوم هم بهم کاچی دادند که خیلی چسبید
این بود خاطرهٔ من