بچهها دختر من روز به روز بدتر میشه. امروز ۱۲ ساعت لب به شیر نزد. خیلی حالم بده
با نسخه معتمد بدتر هم شده. قبلش بهتر بود. خیلی ناراحت و عصبانیم.
هی با خودم میگم نگران نباش، بهش فکر نکن، بدتر میشه. نگرانیت رو اون اثر میذاره. فوقش ریز میمونه. اما بعد به خودم میام میبینم یه ساعته خیره شدم به یه نقطه و دارم غصه میخورم. به خودم میام میبینم دلم میخواد به زور شیشه رو بذارم دهنش. آخه مگه میشه بچه ۱۲ ساعت نخواد که شیر بخوره؟ خواب نبود، بیدار بود، گرسنه بود، اما نمیخورد..
بعد خودم عین بچه کوچولوها وقتی انقد لجبازی میکنه و شیشه رو از دهنش میده بیرون و با دستش میزنه به دستم و بعدش مامانم میاد قربونش میره بیشتر عصبانی میشم. این حس درونیمه و روم نمیشه به کسی بگم اما اون لحظات احساس میکنم کسی نباید دوستش داشته باشه! میدونم شرم آوره حسم اما همینم.
الان اگه مامانم اینجا نبود یه دل سیر گریه میکردم..
با نسخه معتمد بدتر هم شده. قبلش بهتر بود. خیلی ناراحت و عصبانیم.
هی با خودم میگم نگران نباش، بهش فکر نکن، بدتر میشه. نگرانیت رو اون اثر میذاره. فوقش ریز میمونه. اما بعد به خودم میام میبینم یه ساعته خیره شدم به یه نقطه و دارم غصه میخورم. به خودم میام میبینم دلم میخواد به زور شیشه رو بذارم دهنش. آخه مگه میشه بچه ۱۲ ساعت نخواد که شیر بخوره؟ خواب نبود، بیدار بود، گرسنه بود، اما نمیخورد..
بعد خودم عین بچه کوچولوها وقتی انقد لجبازی میکنه و شیشه رو از دهنش میده بیرون و با دستش میزنه به دستم و بعدش مامانم میاد قربونش میره بیشتر عصبانی میشم. این حس درونیمه و روم نمیشه به کسی بگم اما اون لحظات احساس میکنم کسی نباید دوستش داشته باشه! میدونم شرم آوره حسم اما همینم.
الان اگه مامانم اینجا نبود یه دل سیر گریه میکردم..