۱۴۰۲/۴/۱۰، ۱۲:۵۶ عصر
بچه ها ممنونم ک سعی دارین کمکم کنین
اما من انگار تو عمق غم رفتم
ی جور عجیبی هستم
ی سری چیزا واقعا بهم زنجیر شده
از اول ازدواج دوس داشتم مستقل بشم همتون یادتونه
چندباری ک ب شوهرم گفتم گفت خودت میدونی ولی کلی دلیل آورد ک خودت هم راحت تری اینجوری
مادرشوهرم هم چندباری اومد و نذاشت
الان ک بعد سالها قراره بریم خونه خودمون شوقی ندارم شوهرم دیشب میگفت بریم موکت بخریم ی سری چیزایی بخریم برا خونه ساعت بخریم
اون ذوق داره اما من نه
منفعل شدم انگار دوس دارم در حالت سکون بمونم تا همه چیز ب مرور زمان درست شه تمایلم ب خواب زیاد شده
اتفاقای کوچیک بهم میریزه منو
نمیدونم حالمو چجوری توصیف کنم
ی ماشین داشتم تو مجردی بعد ازدواج بابام فروخت
تا قبل بارداری با ماشین شوهرم داخل شهر میرفتم بعد بارداری با بچه سخته تنها برم از روستا بنابراین باید صبر کنم شوهرم هروقت وقت کرد منو ببره یا زنگ بزنن خواهرم ببره
این منتظر بودن و انتظار برای همه چیز از اول زندگیم منو عصبی کرده
واقعا نمیتونم تنها برم جایی
خیلی چیزا رو مخمه
مثلا تو این شرایط ک هستم بارها ب شوهرم با شوخی گفتم بیا یکم رمانتیک باشیم بیا حرفای عشقولانه بزنیم ولی بازم زندگی دویدن داره ک آدما رو خصوصا مردا رو خسته میکنه
تصمیمی ک گرفتم و متاسفانه تازه فهمیدم اینه ک برای خودم خرج کنم من لباس تو خونه اصصصصلا نمیخریدم لباسام مال چند سال پیشه اونروز ی لگ شاین گرفتم ۲۰۰ تومن بااینکه پولشو داشتم بیشترم داشتم ولی خیلی زورم اومد بخرم ک شوهرم اصرار کرد خیلی حالم خوب شد ولی خب تو خونه نمیشه بپوشم شوهرم گفت موقع خواب بپوش
نمیدونم ی سری چیزا ک شاید خنده دار بیاد برای من معضله
الان ک قراره مستقل بشم همش دلهره دارم
اما من انگار تو عمق غم رفتم
ی جور عجیبی هستم
ی سری چیزا واقعا بهم زنجیر شده
از اول ازدواج دوس داشتم مستقل بشم همتون یادتونه
چندباری ک ب شوهرم گفتم گفت خودت میدونی ولی کلی دلیل آورد ک خودت هم راحت تری اینجوری
مادرشوهرم هم چندباری اومد و نذاشت
الان ک بعد سالها قراره بریم خونه خودمون شوقی ندارم شوهرم دیشب میگفت بریم موکت بخریم ی سری چیزایی بخریم برا خونه ساعت بخریم
اون ذوق داره اما من نه
منفعل شدم انگار دوس دارم در حالت سکون بمونم تا همه چیز ب مرور زمان درست شه تمایلم ب خواب زیاد شده
اتفاقای کوچیک بهم میریزه منو
نمیدونم حالمو چجوری توصیف کنم
ی ماشین داشتم تو مجردی بعد ازدواج بابام فروخت
تا قبل بارداری با ماشین شوهرم داخل شهر میرفتم بعد بارداری با بچه سخته تنها برم از روستا بنابراین باید صبر کنم شوهرم هروقت وقت کرد منو ببره یا زنگ بزنن خواهرم ببره
این منتظر بودن و انتظار برای همه چیز از اول زندگیم منو عصبی کرده
واقعا نمیتونم تنها برم جایی
خیلی چیزا رو مخمه
مثلا تو این شرایط ک هستم بارها ب شوهرم با شوخی گفتم بیا یکم رمانتیک باشیم بیا حرفای عشقولانه بزنیم ولی بازم زندگی دویدن داره ک آدما رو خصوصا مردا رو خسته میکنه
تصمیمی ک گرفتم و متاسفانه تازه فهمیدم اینه ک برای خودم خرج کنم من لباس تو خونه اصصصصلا نمیخریدم لباسام مال چند سال پیشه اونروز ی لگ شاین گرفتم ۲۰۰ تومن بااینکه پولشو داشتم بیشترم داشتم ولی خیلی زورم اومد بخرم ک شوهرم اصرار کرد خیلی حالم خوب شد ولی خب تو خونه نمیشه بپوشم شوهرم گفت موقع خواب بپوش
نمیدونم ی سری چیزا ک شاید خنده دار بیاد برای من معضله
الان ک قراره مستقل بشم همش دلهره دارم
دخترم ۱۸ماهه شد
