(۱۴۰۲/۴/۱۲، ۰۲:۱۷ عصر)شیدا نوشته است: آره نونا جون
البته مامانم ما رو میبرد مهد ،اصلا نمیموندیم.
اینقدر جیغ و داد و گریه
دقیقا یادمه اصلا دلم نمیخواست مهد بمونم.
مادربزرگم گفت من نگهشون میدارم
دمشون گرم شیدا واقعا
خدا حفظشون کنه
من کامنت نذاشتما برای پستت، در حقیقت برای عاطفه پستت رو شفاف تر کردم
کلا انتظار داشتن و توقع داشتن خوب نیست خیلی وقتها
ولی یوقتی هست خود آدم صد تلاششو میکنه واقعا دیگه چاره ای نداره از یکی از نزدیکان هم درخواست کمک میکنه
معمولا این مواقع اطرافیان لطف دارند کمکی میکنن
ولی بشرطی که خود آدمم تلاش کنه
عاطفه جان ببخشید این رو میگم اما شما هدفی برای خودت گذاشتی که من بعنوان شخص شنونده اخساس میکنم از روی رفع تکلیفه
یعنی همرمان که تلاش سازنده و هدفمندی نمیکنی اما یه چیزی دستت گرفنی که به بقیه نشون بدی داری زحمتتو میکشی
خب این درست نیست اصلا عملا داری وجدان خودت رو راحت میکنی
بارها اینجا بچه ها گفتند هدف مشخص قابل دسترس در نظر بگیر
از کم شروع کن بوقتش به جیزی که میخوایی میرسی