وای نونا چه خنده دار تعریف کردی 
آره هم کژال یه مدته نیست هم یوتاب از دیروز نیومده خبری از خودش بده... نگرانم که چی شده...
می دونی چیه نونا........ بچه ها با مراقب اصلی (که اکثرا مادره)، نزدیک به 400 برابر بیشتر اذیت دارن... و برای همینه که از دست ما سخت غذا می خورن یا می خوابن وووو... نق نقاشون برای ماست ولی توی بغل دیگران آروم و خنده رو ان...
دیگران براشون جذابیت دارن... سرگرمیشون انگار از ماها بیشتره... مادر و بچه تا آخر اضطراب جدایی از نظر بچه انگار یکی هستن... یعنی مادر خود بچه اس... برای همینم نمی تونه جداییش رو تحمل کنه... و انگار ما یه کتاب بازیم براشون... ولی بقیه نه... حتی بچه اضطراب ما رو حس می کنه و خودشم مضطرب میشه و برای همین بچه میره بغل یکی دیگه انگار میشه یکی دیگه... ولی مادرش رو به گریه می ندازه... یعنی من که اینجوری بودم... اینقددددر موقعیت ها پیش میومد که بدون کنترل فقط گریه می کردم...
همین الانم من نمی تونم بخوابونمش مگه دیگه خودش در حال غش باشه... چون فکر می کنه مامان = بازی... فکر می کنه جدی نیستم... و این خیلی بده... خیلی روزها مجبورم تماس تصویری با باباش بگیرم تا بگه بخواب... یه وقتا حتی این هم عمل نمی کنه و باید باباش بیاد بخوابوندش... در این حدددددددد...
شبا هم که کلا باباش می خوابوندش...
از 1 تا حدود 2 سالگی، کلا با من حموم نمیومد...
و چقدرم روی مخ من بود وقتی می گفتن بچه به این آرومی و آقایی و فلان و بیسار................ انگار رنج من رو نمی دیدن...

آره هم کژال یه مدته نیست هم یوتاب از دیروز نیومده خبری از خودش بده... نگرانم که چی شده...
می دونی چیه نونا........ بچه ها با مراقب اصلی (که اکثرا مادره)، نزدیک به 400 برابر بیشتر اذیت دارن... و برای همینه که از دست ما سخت غذا می خورن یا می خوابن وووو... نق نقاشون برای ماست ولی توی بغل دیگران آروم و خنده رو ان...
دیگران براشون جذابیت دارن... سرگرمیشون انگار از ماها بیشتره... مادر و بچه تا آخر اضطراب جدایی از نظر بچه انگار یکی هستن... یعنی مادر خود بچه اس... برای همینم نمی تونه جداییش رو تحمل کنه... و انگار ما یه کتاب بازیم براشون... ولی بقیه نه... حتی بچه اضطراب ما رو حس می کنه و خودشم مضطرب میشه و برای همین بچه میره بغل یکی دیگه انگار میشه یکی دیگه... ولی مادرش رو به گریه می ندازه... یعنی من که اینجوری بودم... اینقددددر موقعیت ها پیش میومد که بدون کنترل فقط گریه می کردم...
همین الانم من نمی تونم بخوابونمش مگه دیگه خودش در حال غش باشه... چون فکر می کنه مامان = بازی... فکر می کنه جدی نیستم... و این خیلی بده... خیلی روزها مجبورم تماس تصویری با باباش بگیرم تا بگه بخواب... یه وقتا حتی این هم عمل نمی کنه و باید باباش بیاد بخوابوندش... در این حدددددددد...
شبا هم که کلا باباش می خوابوندش...
از 1 تا حدود 2 سالگی، کلا با من حموم نمیومد...
و چقدرم روی مخ من بود وقتی می گفتن بچه به این آرومی و آقایی و فلان و بیسار................ انگار رنج من رو نمی دیدن...
آزاده نزادیـم کـه آزاد بمیریـم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم