نوناجون نخندی بهمااا، ولی فکر کنم اصلا نمیفهمن حرفهامو
) اتفاقا امشب خواهرم و دخترش اومدن. خواهرم رو به مدت سه ماه تقریبا هر یه روز در میون دیده بود. اونا هم که اومدن گفتم اصلا نیایید سمتش، بذارید اول شما رو در حال حرف زدن با ما ببینه. بعدم همسرم گفت دخترم خاله جون رو دیدی؟ خواهرم از دور بهش گفت سلام عزیزم.. دیدم خداروشکر لبخند زد. با خواهرزاده ام هم همین کارو تکرار کردیم اما لب و لوچه اش داشت آویزون میشد که فوری دورش کردیم از محیط. یه بارم موقع شام هی به خواهرم نگاه کرد، هی حواهرزاده ام تا آخرش زد زیر گریه. جالبه اونا اصلا نه نگاش میکردن از ترس نه بلند حرف میزدن. هیچی... میگم شاید تو این خونه فقط انتظار دیدن من و باباش رو داره؟!
راستی از صبح داشتم بهش میگفتم. نمیفهمه ولی
)
یوتاب جون نگو. پدرمو دراورده بزرگتره. از دو ماهگی شبی یه بار فقط بیدار میشد. الان فاجعه است. من که امیدی ندارم درست شه...

راستی از صبح داشتم بهش میگفتم. نمیفهمه ولی

یوتاب جون نگو. پدرمو دراورده بزرگتره. از دو ماهگی شبی یه بار فقط بیدار میشد. الان فاجعه است. من که امیدی ندارم درست شه...