لیانه جون منم اگه فضولی نباشه به نظرم استفاده نکنی بهتره... قبلا این موضوع هم صحبت شده بود... ولی فکر کنم تا مامانا توی موقعیت قرار نگیرن، متوجه حرف ها نمیشن و ازشون میگذرن 
غیر از بحث کپک، افزاینده های اشتها هم هست که تاثیر منفی داره...
نونا جون بله 100% تازه همه خیلی خوبه اما مثلا خیلی چیزا رو نمیشه درسته داد به بچه مثل آجیل یا کشمش یا خرما و اینها... یا مثلا سنجد و کنجد و... سویق یه راهیه که این مواد رو در ریزترین حالت به بچه بدیم که نمی تونه بجوه، ریز باشه و سریع توی بدنش جذب بشه... تازه بودن همون ها هم مهمه... گفته بودم حتی آرد معمولی یه جا نوشته بود باید طی 2 هفته استفاده بشه (بحث سر انواع آرد و اینها بودش فکر کنم...) و واقعا مثلا سوخت موشک نیست و انتظار معجزه نمیشه داشت (شاید حالا بعضیاش با افزاینده های اشتها باشه)... یا مثلا جوانه همینجوری من نمی تونم مال نخود یا عدس و گندم و اینها رو راحت بخورم چه برسه به بچه 1 ساله و 6 ماهه، اما پودرش خب برام خیلی راحت تر بود که توی غذا استفاده کنم... من فقط جوانه ی ماش رو راحت می خورم خام خام و با غذا
کژال جان بچه ها با هم متفاوتن...
سطح کارهای هر کس متفاوته...
انرژی آدما متفاوته...
اجباری که آدما دارن، کمک هایی که دارن یا ندارن واقعا متفاوته...
من میگم واقعا تا 3 ماهگی به غذا هم نمی رسیدم... ظهرا کباب سفارش میدادم و تا شب تیکه تیکه همونو می خوردم تا همسرم بیاد بچه رو بگیره من یه چیزی درست کنم... واقعیتش اصلا هم از بازی با بچه لذت نمی بردم و نمی برم... اصلا یاد اون روزا میفتم، کمرم تیر می کشه واقعااااا... بره دیگه برنگرده واقعااااااااااااااا...
فقط صرف انجام وظیفه یه تایمی مشغول بازی باهاش بودم... بخصوص که کارها و بازی های اون سنین پایین خیلییییی برام بی معنی بود و اصلا لذتی نمی بردم... واقعا خیلی وقتا بازیام با اجبار بود.. کتاب خوندنا با اجبار بود... چون هیچ تعامل و فهمی از هم نداشتیم... بخصوص که او متوجه چیزی نمیشد انگار و آدم ناامید میشد برام خیلی تاثیر منفی داشت و همون یه ذره انگیزه م رو هم کور می کرد...
ولی همون آماده سازی ها، چرخه ی مکرر شیر، پی پی، خواب، شیر، و بغل دائمی، جون آدم رو می کشه دیگه... واقعا الان تازه یکم زندگیم نظم داره پیدا می کنه.. اونم از صدقه سر درست شدن خواب شب، همراهی پسرم در غذا خوردنش و اینکه دیگه دارم میذارم خودش بخوره... قطع شدن شیییییییییررررر و کم شدن بغل ها... خواب روز که یه تایمی می تونم کار کنم... (من از 18 ماهگیش تونستم کلاس بردارم تازه... اونم نصف روز همسرم بچه رو می برد بیرون تا من کلاس رو برگزار کنم...) تا اونموقع هر روز برام فقط رسیدگی به کارای بچه و کار خونه و غذا بود دیگه... و کنارش فقط می رسیدم مطالعه ی تربیت و نگهداری کودک رو داشته باشم... شما همین الان برگشتی سر کار خب... خودش کار خیلی بزرگیه.... وقت و انرژی زیادی میگیره بخصوص که اگه درست یادم باشه، گفته بودی زیاد قوی نیستی (یه چیزی توی این مایه ها یادمه... شایدم یکی دیگه بوده نمی دونم!)... حتی قوی هم باشی باز کار کردن توی این سن بچه انرژی زیادی میکشه...
کلا خودت رو مقایسه نکن عزیزم... هر کس مسیر زندگی خودش رو میره... هر کس سختیا و پیچیدگی های خودش رو داره... شما همینی که الان هستی، همین که تلاش کنی خوب باشی، مطمئنا بهترین ورژن خودت هستی... همین برای پسرت کافیه

غیر از بحث کپک، افزاینده های اشتها هم هست که تاثیر منفی داره...
نونا جون بله 100% تازه همه خیلی خوبه اما مثلا خیلی چیزا رو نمیشه درسته داد به بچه مثل آجیل یا کشمش یا خرما و اینها... یا مثلا سنجد و کنجد و... سویق یه راهیه که این مواد رو در ریزترین حالت به بچه بدیم که نمی تونه بجوه، ریز باشه و سریع توی بدنش جذب بشه... تازه بودن همون ها هم مهمه... گفته بودم حتی آرد معمولی یه جا نوشته بود باید طی 2 هفته استفاده بشه (بحث سر انواع آرد و اینها بودش فکر کنم...) و واقعا مثلا سوخت موشک نیست و انتظار معجزه نمیشه داشت (شاید حالا بعضیاش با افزاینده های اشتها باشه)... یا مثلا جوانه همینجوری من نمی تونم مال نخود یا عدس و گندم و اینها رو راحت بخورم چه برسه به بچه 1 ساله و 6 ماهه، اما پودرش خب برام خیلی راحت تر بود که توی غذا استفاده کنم... من فقط جوانه ی ماش رو راحت می خورم خام خام و با غذا

کژال جان بچه ها با هم متفاوتن...
سطح کارهای هر کس متفاوته...
انرژی آدما متفاوته...
اجباری که آدما دارن، کمک هایی که دارن یا ندارن واقعا متفاوته...
من میگم واقعا تا 3 ماهگی به غذا هم نمی رسیدم... ظهرا کباب سفارش میدادم و تا شب تیکه تیکه همونو می خوردم تا همسرم بیاد بچه رو بگیره من یه چیزی درست کنم... واقعیتش اصلا هم از بازی با بچه لذت نمی بردم و نمی برم... اصلا یاد اون روزا میفتم، کمرم تیر می کشه واقعااااا... بره دیگه برنگرده واقعااااااااااااااا...
فقط صرف انجام وظیفه یه تایمی مشغول بازی باهاش بودم... بخصوص که کارها و بازی های اون سنین پایین خیلییییی برام بی معنی بود و اصلا لذتی نمی بردم... واقعا خیلی وقتا بازیام با اجبار بود.. کتاب خوندنا با اجبار بود... چون هیچ تعامل و فهمی از هم نداشتیم... بخصوص که او متوجه چیزی نمیشد انگار و آدم ناامید میشد برام خیلی تاثیر منفی داشت و همون یه ذره انگیزه م رو هم کور می کرد...
ولی همون آماده سازی ها، چرخه ی مکرر شیر، پی پی، خواب، شیر، و بغل دائمی، جون آدم رو می کشه دیگه... واقعا الان تازه یکم زندگیم نظم داره پیدا می کنه.. اونم از صدقه سر درست شدن خواب شب، همراهی پسرم در غذا خوردنش و اینکه دیگه دارم میذارم خودش بخوره... قطع شدن شیییییییییررررر و کم شدن بغل ها... خواب روز که یه تایمی می تونم کار کنم... (من از 18 ماهگیش تونستم کلاس بردارم تازه... اونم نصف روز همسرم بچه رو می برد بیرون تا من کلاس رو برگزار کنم...) تا اونموقع هر روز برام فقط رسیدگی به کارای بچه و کار خونه و غذا بود دیگه... و کنارش فقط می رسیدم مطالعه ی تربیت و نگهداری کودک رو داشته باشم... شما همین الان برگشتی سر کار خب... خودش کار خیلی بزرگیه.... وقت و انرژی زیادی میگیره بخصوص که اگه درست یادم باشه، گفته بودی زیاد قوی نیستی (یه چیزی توی این مایه ها یادمه... شایدم یکی دیگه بوده نمی دونم!)... حتی قوی هم باشی باز کار کردن توی این سن بچه انرژی زیادی میکشه...
کلا خودت رو مقایسه نکن عزیزم... هر کس مسیر زندگی خودش رو میره... هر کس سختیا و پیچیدگی های خودش رو داره... شما همینی که الان هستی، همین که تلاش کنی خوب باشی، مطمئنا بهترین ورژن خودت هستی... همین برای پسرت کافیه
آزاده نزادیـم کـه آزاد بمیریـم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم