۱۴۰۰/۱۰/۱۵، ۰۵:۲۳ عصر
سلام مامانای عزیز. بچه ها من الان پسرم دو ماهشه و دارم به این فکر می کنم واقعا شاید خیییلی کم از حضورش لذت برده و می برم. ذهنم درگیر حواشیه. کلا تو خونه هستم و خانواده خودم هم تهران نیستن. مادرم تقریبا 45 روز پیشمون بود و خیلی کمک کرد وداستانش رو گفتم بهتون که یه مقدار دلخوری هم براش پیش اومد و مورد کم لطفی همسرم قرار گرفت. همسرم هم واقعاخیلی حمایتم کرد و می کنه اما این موضوع دلخوری مادرم بدجوری تو ذهنمه، دلم براش می سوزه و هم از دستش ناراحتم. از همسرم هم همینطور. هر چی تراپیست هم بهم می گه بابا بی خیال تو کاری به ارتباطاتشون نداشته باش نمی تونم. حس بیهودگی میکنم، می شینم واسه خودم برنامه ریزی می کنم که چی کارا کنم اما باز شروع برام سخته. اینکه هنوز ده کیلو با وزن قبل بارداریم فرق دارم خیلی ناراحتم می کنه. اینکه یاد دو هفته بستری شدن پسرم توی بیمارستان می افتم و اینکه دو هفته اول تولدش نداشتیمش و چه حرفهای بدی می شنیدم از دکتر پرستارا حالم رو بد می کنه. مادرم از همسرم ناراحت شده علاوه بر اینکه به من انتقال داد به برادرم هم گفته و و اونم تولد همسرم رو تبریک نگفت. منم با مادرم تماس گرفتم و باهاش صحبت کردم که آیا چیزی گفتی به برادرم؟ گفت آره می خواسته بیاد دیدنتون اما گفتم نه نرو شوهرش مثل همیشه رو مود نبوده! منم ناراحت شدم و گفتم خب شما هم خیلی باهاش گرم نبودی، و بعد عذاب وجدان گرفتم و ازش عذر خواهی کردم. دلم برا همسرم هم می سوزه. درگیر حس دو گانه دلخوری، کینه و دلسوزی و دین هستم، مخصوصا به مادرم.می دونین زمان زایمان مادرم (من رو به دنیا آورده) طبق چیزی که خودش می گه خیلی توسط خانواده پدرم اذیت شده و من فکر می کنم اون موارد توی ذهنش بود و همش هی مقایسه ای می کرد و اگر ذره ای حس می کرد رفتار همسرم شبیه به اون سالهاست ناراحت می شده . نمی دونم برداشت خودمه. از طرفی می دید که خانواده همسرم حمایت خاصی نمی کنن و خیلی عادی برخورد می کنن باهام ناراحت بود و می گفت هر کس دیگه ای همچین بچه های به دنیا می آورد رو سرشون می ذاشتنش.از وقتی هم رفته خیلی دلم براش تنگ شده. همسرم می گه تو خیلی وابسته به خانواده ات هستی و الان که مادر شدی نوستالژیک شدی!