۱۴۰۰/۱۰/۱۵، ۰۵:۵۹ عصر
(۱۴۰۰/۱۰/۱۵، ۰۵:۴۹ عصر)Targol نوشته است: شاینینگ جان چقد فکر میکنی به این چیزها؟ ول کن بذار از ذهنت پاک شه. اگرم اینجوری فراموش نمیکنی یه ترتیبی بده دوباره دور هم باشید و این بار خاطره خوش بسازید تا اونو فراموش کنی. یعنی انقدر فکر کردی رسیدی به زایمان مامانت؟!
راستش با این چیزهایی که تعریف میکنی مامانت هم میتونست مهربانانه تر برخورد کنه. مثلا لزومی نداشت بهت یادآوری کنه چرا خانواده همسرت کاری نمیکنن، یا اینکه خودداری کنه و به برادرت نگه. پس هیشکی اونقدری که فکر میکنی دلسوز نیست و فکر کنم همه دارن زندگیشون رو میکنن الا خودت. اینهمه عذاب وجدان هم باز برمیگرده به مامانت. پس به فکر خودت و بچهات باش. واقعا نباید الان این موضوع دغدغه ات باشه.
دقیقا همینطوره ترگل جون. حتی همسرم به تراپیستمون گفته بود خواهر برادرش نمی خوان بیان تهران و همسرم فکر می کنه به خاطر رفتار من مادرس چیزی گفته بهشون و تراپیست تعجب کرد و گفت تو چرا الان باز مهمون دعوت می کنی بعد اینکه 45 روز مهمون داشتین؟ به خودمم گفت فعلا دوری کن از خانواده ات! تو استقلال فیزیکی داری و اما فکری نه! ناراحتم ک خواهر برادرم اولین خواهر زاده شون رو ندیدن، البته خودشون هم شرایط اومدن نداستن، مثلا خوارم سرکاره و برادرم امتحان داره و واقعا شک دارم که به خاطر همسرم باشه و آیا اصلا مادرم واقعا چیزی گفته یا نه. حرف چند روز پیش بابام تو گوشم زنگ می زنه که باز بهم می گه به فکر زندگیت باس دختر من هم بهت نصیحت می کنم هم وصیت! واقعا دلم هم از مادرم گرفته که روز ترخیص بچه ام (درسته خسته از یک هفته شبا پیشش موندن بود و دلخور که مادر شوهرت یه غذا درست نکرد براتون تو این دو هفته) گله خانواده سوهر رو می کنه، گله شوهرم رو پیش خواهر کوچیکم به من می کنه و هی اونو هم شاهد می یاره که فلانی به من سلام نکرد مگه نه؟ یا بره به برادرم بگه. واقعا هضم اینا سخته برام. انگار هیچ کس منو ندید.
چرا من رفتم تا زایمان مادرم؟ چون خودش در موردش حرف زد.
قرار شد عید بریم پیششون، همسرم می گه دو هفته نمونیم یه سفر دیگه هم بریم چون سر کار می ره خب و حق هم داره.