شاینینگ جان...
من سری قبل اصلا نظری ندادم گفتم شاید ناراحت شی...
الان که بیشتر حرف زدی، مطمئن شدم برداشتم درست بوده...
شما خیلی وابسته هستی... الان هم شرایط زندگیت سخت شده، هی یاد اون روزایی که مامانت پیشتون بود رو می کنی... دلتنگیت از روی همینه که دیگه مامانت نیست و هی نشخوار فکری داری که اگه بود چی میشد و حق من نبود تنها بمونم و ووووو....
اگه ناراحت نمیشی، من مقصرترین رو مادرت می بینم...
او بوده که زایمان داشته و از شرایط الانت آگاهه...
شما یه تازه مادر و همسرتم یه تازه پدر بوده...
مادرت توانایی تفکیک آدما و شرایط و اتفاقا رو نداره انگار... داره مشکلات خودش رو برون فکنی می کنه و با قدرتی که روی روان وابسته ی شما هم داره، زندگیت رو به بازی میگیره (حتی ناخواسته...)...
یعنی چی مادرم حساس و مراعات کنه ولی مراعات کسی که توی شرایطش بوده رو نداره؟ مراعات و مبادی آداب بودن مگه جز اینه؟ نه مادر شما یکم خودشیفته اس... یکم گره ها و مشکلات درونی داره... یکم خاطرات احتمالا تحریف شده، بزرگنمایی شده و سنگین داره... عزت نفس پایینی داره (وای همه باید احترام منو نگهدارن و چرا سلام نکرد و چرا ال چرا بل واضحا نشانه ی عزت نفس پایینه...)...
و شما هم عزت نفست پایینه و علیرغم موفق بودنی که قبل از بچه می دونستم داری، باز وابسته ش هستی و راحت توی بازی او گول میخوری... مادرت میگه سلام نکرد نه؟ شما بگو نمی دونم من حواسم به بچه اس... (اگه موقعیت دیگه ای بود توصیه می کردم ارجاعش بدی به روانشناس... یا بهش بگی که حالا سلام کنه یا نه، چه فرقی داره؟ و وارد بحث بشی که با شرایط الانت و روحیه ی مادرت اصلا اصلا به نظرم امکان پذیر نیست...)
و مادرتم زیاد پیش شما مونده... بهتر بود که کوچیک کوچیک می موند تا هم عادت نکنی به کمک (و الان فکر کنی دلت برای مامانت تنگ شده و در حقیقت برای کمکاش تنگ شده وگرنه آدم برای تنش دلش تنگ نمیشه) هم اینکه با همسرت تنها می موندی... هم مسئولیت پذیری او هم بالاتر می رفت و خودش میخواست که از مادرت کمک بگیرید...
درباره ی کمک های خانواده ی شوهر هم خانواده ها متفاوتن... مادر شما به دختر خودش کمک کرده... کمکی که خانواده ی دختر می کرده به دخترش و نوه ش، معمولا همیشه بیشتر از خانواده ی داماده... این حتی مطالعه شده و حتی توی شامپانزه ها ثابت شده که مادربزرگ های دختری، حسابی حواسشون به دختر تازه زایمان کرده شون هست، چرا؟ چون وقتی که به دنیا اومدن، نصف ژن نسل بعدشون رو با خودشون در تخمک هاشون داشتن و در حقیقت حمایت از مادری که تازه زایمان کرده، به نوعی حفظ نسل مادربزرگ دختریه... چون ذخیره ی ژنتیکیش از اول باهاش بوده و الان با حمایت از مادر تازه زا، باعث میشه که زاد و ولد دختراش بیشتر بشه و ژنش بیشتر توی جهان پخش بشه (اینایی که الان توی این پارگراف گفتم، خلاصه ای از چند فصل از کتاب علیه تربیت فرزنده... اگه دوست داشته باشی می تونی بخونیش...)
خلاصهههههه... مادرت الان درسته کمکت کرده، اما هر مادری باشه معمولا این کارا رو می کنه... و اینکه او نباید الان باعث زحمت شما و فکر کردنای شما باشه... مادرت انگار نمی تونه راحتی شما رو ببینه و به اون ضعف های کوچیکی که می بینه گیر میده که شما هم مثل خودش زایمانت پر حاشیه و سخت بشه و خاطره ی خوبی نمونه (بله بعضی از بزرگترین و ویرانگرترین حسادت ها، حسادت مادر به دختره... درسته برای ما قدیس ساختن اما توی بحرش که بریم می بینیم واقعیت چیز دیگه ایه... از اینکه یه دختر زیبا و جوان که یادآور روزای جوانی خودشه و آزادی هایی داره که او نداشت و الان به همین دلیل میشه کارگزار پدر در خانه تا جای ممکن دخترش رو محدود کنه... همین از حسادت نشات می گیره که نظام پدرسالار ازش برای کنترل زنان استفاده می کنه تا جای پاش محکم بمونه و زنان در قید و بند بمونن....)
داداشت تبریک تولد نگفته به شوهرت؟ ......... ولش کن... نگفته که نگفته!!!!!!!!!!!!!!!!! چقدر پیچیده می کنی همه چیز رو... داداشت می خواست بیاد و نیومده؟ نشده که بیاد! به همین سادگی... چرا حرص اینو میخوری که خواهرزاده شون رو ندیدن؟ ببین اگه براشون مهم بود هر جور شده بود تا حالا میومدن و میدیدن... میدونم دنبال این هستی که یه دلگرمی داشته باشی و پیش خانواده ی همسرت سرت بلند باشه ووو... ولی آیا میارزه؟ خودتو کوچیک کنی که همه ازت راضی باشن ولی خودت داغون شی؟
در حال حاضر خودت رو از میدان خارج کن... فقط روی چیزایی که دوست داری تمرکز کن... اینقدر دنبال حاشیه نباش و روی پسرت تمرکز کن... فکر کن تا 1 سالگی پسرت خبری از خانواده ت نیست... روشون حساب نکن... اصلا حساب نکن... شما هم به نوعی تنهایی... پس به فکر خودت و بچه ت باش... اینکه همش فکر گذشته رو کنی یا فکر آینده باشی، فقط از حال منحرفت می کنه... و کاملا اتلاف منابع با ارزشته (زمان، فکر، انرژی ووو...)
اینقدر دنبال راضی کردن همه نباش... در مورد پیچیدگی روابطی که داری و مایندستت، توصیه می کنم پیج سولماز برقگیر رو حتما ببینی... بخصوص الان در مورد همین راضی نگهداشتن بقیه استوری گذاشته، شاید به زودی در موردش صحبت کنه...
خیلی از گره ها رو برات باز می کنه...
من سری قبل اصلا نظری ندادم گفتم شاید ناراحت شی...
الان که بیشتر حرف زدی، مطمئن شدم برداشتم درست بوده...
شما خیلی وابسته هستی... الان هم شرایط زندگیت سخت شده، هی یاد اون روزایی که مامانت پیشتون بود رو می کنی... دلتنگیت از روی همینه که دیگه مامانت نیست و هی نشخوار فکری داری که اگه بود چی میشد و حق من نبود تنها بمونم و ووووو....
اگه ناراحت نمیشی، من مقصرترین رو مادرت می بینم...
او بوده که زایمان داشته و از شرایط الانت آگاهه...
شما یه تازه مادر و همسرتم یه تازه پدر بوده...
مادرت توانایی تفکیک آدما و شرایط و اتفاقا رو نداره انگار... داره مشکلات خودش رو برون فکنی می کنه و با قدرتی که روی روان وابسته ی شما هم داره، زندگیت رو به بازی میگیره (حتی ناخواسته...)...
یعنی چی مادرم حساس و مراعات کنه ولی مراعات کسی که توی شرایطش بوده رو نداره؟ مراعات و مبادی آداب بودن مگه جز اینه؟ نه مادر شما یکم خودشیفته اس... یکم گره ها و مشکلات درونی داره... یکم خاطرات احتمالا تحریف شده، بزرگنمایی شده و سنگین داره... عزت نفس پایینی داره (وای همه باید احترام منو نگهدارن و چرا سلام نکرد و چرا ال چرا بل واضحا نشانه ی عزت نفس پایینه...)...
و شما هم عزت نفست پایینه و علیرغم موفق بودنی که قبل از بچه می دونستم داری، باز وابسته ش هستی و راحت توی بازی او گول میخوری... مادرت میگه سلام نکرد نه؟ شما بگو نمی دونم من حواسم به بچه اس... (اگه موقعیت دیگه ای بود توصیه می کردم ارجاعش بدی به روانشناس... یا بهش بگی که حالا سلام کنه یا نه، چه فرقی داره؟ و وارد بحث بشی که با شرایط الانت و روحیه ی مادرت اصلا اصلا به نظرم امکان پذیر نیست...)
و مادرتم زیاد پیش شما مونده... بهتر بود که کوچیک کوچیک می موند تا هم عادت نکنی به کمک (و الان فکر کنی دلت برای مامانت تنگ شده و در حقیقت برای کمکاش تنگ شده وگرنه آدم برای تنش دلش تنگ نمیشه) هم اینکه با همسرت تنها می موندی... هم مسئولیت پذیری او هم بالاتر می رفت و خودش میخواست که از مادرت کمک بگیرید...
درباره ی کمک های خانواده ی شوهر هم خانواده ها متفاوتن... مادر شما به دختر خودش کمک کرده... کمکی که خانواده ی دختر می کرده به دخترش و نوه ش، معمولا همیشه بیشتر از خانواده ی داماده... این حتی مطالعه شده و حتی توی شامپانزه ها ثابت شده که مادربزرگ های دختری، حسابی حواسشون به دختر تازه زایمان کرده شون هست، چرا؟ چون وقتی که به دنیا اومدن، نصف ژن نسل بعدشون رو با خودشون در تخمک هاشون داشتن و در حقیقت حمایت از مادری که تازه زایمان کرده، به نوعی حفظ نسل مادربزرگ دختریه... چون ذخیره ی ژنتیکیش از اول باهاش بوده و الان با حمایت از مادر تازه زا، باعث میشه که زاد و ولد دختراش بیشتر بشه و ژنش بیشتر توی جهان پخش بشه (اینایی که الان توی این پارگراف گفتم، خلاصه ای از چند فصل از کتاب علیه تربیت فرزنده... اگه دوست داشته باشی می تونی بخونیش...)
خلاصهههههه... مادرت الان درسته کمکت کرده، اما هر مادری باشه معمولا این کارا رو می کنه... و اینکه او نباید الان باعث زحمت شما و فکر کردنای شما باشه... مادرت انگار نمی تونه راحتی شما رو ببینه و به اون ضعف های کوچیکی که می بینه گیر میده که شما هم مثل خودش زایمانت پر حاشیه و سخت بشه و خاطره ی خوبی نمونه (بله بعضی از بزرگترین و ویرانگرترین حسادت ها، حسادت مادر به دختره... درسته برای ما قدیس ساختن اما توی بحرش که بریم می بینیم واقعیت چیز دیگه ایه... از اینکه یه دختر زیبا و جوان که یادآور روزای جوانی خودشه و آزادی هایی داره که او نداشت و الان به همین دلیل میشه کارگزار پدر در خانه تا جای ممکن دخترش رو محدود کنه... همین از حسادت نشات می گیره که نظام پدرسالار ازش برای کنترل زنان استفاده می کنه تا جای پاش محکم بمونه و زنان در قید و بند بمونن....)
داداشت تبریک تولد نگفته به شوهرت؟ ......... ولش کن... نگفته که نگفته!!!!!!!!!!!!!!!!! چقدر پیچیده می کنی همه چیز رو... داداشت می خواست بیاد و نیومده؟ نشده که بیاد! به همین سادگی... چرا حرص اینو میخوری که خواهرزاده شون رو ندیدن؟ ببین اگه براشون مهم بود هر جور شده بود تا حالا میومدن و میدیدن... میدونم دنبال این هستی که یه دلگرمی داشته باشی و پیش خانواده ی همسرت سرت بلند باشه ووو... ولی آیا میارزه؟ خودتو کوچیک کنی که همه ازت راضی باشن ولی خودت داغون شی؟
در حال حاضر خودت رو از میدان خارج کن... فقط روی چیزایی که دوست داری تمرکز کن... اینقدر دنبال حاشیه نباش و روی پسرت تمرکز کن... فکر کن تا 1 سالگی پسرت خبری از خانواده ت نیست... روشون حساب نکن... اصلا حساب نکن... شما هم به نوعی تنهایی... پس به فکر خودت و بچه ت باش... اینکه همش فکر گذشته رو کنی یا فکر آینده باشی، فقط از حال منحرفت می کنه... و کاملا اتلاف منابع با ارزشته (زمان، فکر، انرژی ووو...)
اینقدر دنبال راضی کردن همه نباش... در مورد پیچیدگی روابطی که داری و مایندستت، توصیه می کنم پیج سولماز برقگیر رو حتما ببینی... بخصوص الان در مورد همین راضی نگهداشتن بقیه استوری گذاشته، شاید به زودی در موردش صحبت کنه...
خیلی از گره ها رو برات باز می کنه...
آزاده نزادیـم کـه آزاد بمیریـم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم