۱۴۰۰/۱۱/۵، ۱۲:۴۲ صبح
(آخرین ویرایش: ۱۴۰۰/۱۱/۵، ۱۲:۴۶ صبح، توسط atefehjjjjjjj.)
نونا جون منم امیدوارم سبک باشه و خداروشکر ک واکسن زدین
من چی بگم ک کلا هرکی میاد میگم حداقل ماسک بزن یا ناراحت میشه یا کلا جدی نمیگیره
مادرشوهرم اومد امروز با دست یخ زده میخواست بچمو بغل کنه فقط تونستم داد بزنم
یا چند روز پیش بچم خییییلی دل درد داشت دم دمای صبح بود مامانم و مادرشوهرم هی تکونش دادن دیدن ن شیر میخوره ن ساکت میشه
مادرشوهرم گفت نبات داغ بده یکم
من هر چی گفت مخالفت کردم
بعد ی جوری گفت توام مادری؟؟
ک گفتم باشه خلاصه از اون روز تا بچه گریه میکنه میگه نبات داغ
امروزم تا گفت دوس داشتم جیغ بزنم
ولی قطره آد به دادم رسید
خلاصه ک مامانمم فردا یا پسفردا میره
ناف بچم نیفتاده
شوهرم از دیروزه سیستم دفترش خراب شده زنگ میزنه مشکلاتشو میگه
من حس میکنم مادر خوبی نیستم
از دیروزه ناخوداگاه اهنگای غمگین گوش میدم و میرم تو حموم گریه میکنم
کمرم بخاطر شیر دادن نشسته و مدام درد میکنه
خونم داغونه
فک میکردم بعد زایمان میرم خونه مامانم و خونه خودم مثل دسته گل میمونه اما هم خانواده خودم هم خانواده همسرم اکثرا میان اینجا
خونم تو این ۸ روز جارو نشده
سینک ظرفشویی پر آشغاله
دارم فک میکنم بعد ک مامانم رفت من احتمالا باید بچمو بغل کنم صبح ب صبح برم بالا
چون ناراحت نشه کسی
از وقتی زایمان کردم خیلیییی رو بچم حساس شدم و نمیتونم این حساسیتمو ب کسی بگم
بچم از روز اول گفتن یکم زردی داره ولی رفع میشه
بردمش متخصص اونم گفت رفع میشه
بردمش بهداشت گفت رفع میشه
حس کردم دیروز زردیش بیشتر شده هیشکی جدی نگرفت
امروز خودشون میگن ی متخصص ببر دوباره بچه رو
دلم واسه شوهرم و این همه کار و گرفتاریش ک از اول سعی کردم کمکش باشم و حالا صبح زود میره و شب ساعت ۹ میاد و ساعت ۱ شااااید بتونه استراحت کنه میسوزه
بغض میکنم و میخورمش
دلم نمیخواد مامانم خسته بشه این همه کنارم
دلش واسه خونش تنگ شده
بابام اینا شام و ناهار درست نخوردن تو این ۸ روز
دلم نمیخواد بره تا ی نفر باشه بدون نگرانی بچمو مراقب باشه و خیالم راحت باشه
ینی افسرده شدم؟ تو جمع انقدر میگم و میخندم ک نگو اما دست خودم نیس این خنده ها
روز اولی ک خانوادم اومدن مادرشوهرم بهم گفت شام درست کنم؟
بهم برخورد
امشبم بابام اینا اومدن برادرم گفت شام چی دارین املت بود
دلم کباب شد
فردا شب حتما واسه شام باید دعوتشون کنم
خاطرات روز زایمان یادم میاد و گریم میگیره
چم شده!
فردا بچمو ببرم دوباره دکتر؟
من چی بگم ک کلا هرکی میاد میگم حداقل ماسک بزن یا ناراحت میشه یا کلا جدی نمیگیره
مادرشوهرم اومد امروز با دست یخ زده میخواست بچمو بغل کنه فقط تونستم داد بزنم
یا چند روز پیش بچم خییییلی دل درد داشت دم دمای صبح بود مامانم و مادرشوهرم هی تکونش دادن دیدن ن شیر میخوره ن ساکت میشه
مادرشوهرم گفت نبات داغ بده یکم
من هر چی گفت مخالفت کردم
بعد ی جوری گفت توام مادری؟؟
ک گفتم باشه خلاصه از اون روز تا بچه گریه میکنه میگه نبات داغ
امروزم تا گفت دوس داشتم جیغ بزنم
ولی قطره آد به دادم رسید
خلاصه ک مامانمم فردا یا پسفردا میره
ناف بچم نیفتاده
شوهرم از دیروزه سیستم دفترش خراب شده زنگ میزنه مشکلاتشو میگه
من حس میکنم مادر خوبی نیستم
از دیروزه ناخوداگاه اهنگای غمگین گوش میدم و میرم تو حموم گریه میکنم
کمرم بخاطر شیر دادن نشسته و مدام درد میکنه
خونم داغونه
فک میکردم بعد زایمان میرم خونه مامانم و خونه خودم مثل دسته گل میمونه اما هم خانواده خودم هم خانواده همسرم اکثرا میان اینجا
خونم تو این ۸ روز جارو نشده
سینک ظرفشویی پر آشغاله
دارم فک میکنم بعد ک مامانم رفت من احتمالا باید بچمو بغل کنم صبح ب صبح برم بالا
چون ناراحت نشه کسی
از وقتی زایمان کردم خیلیییی رو بچم حساس شدم و نمیتونم این حساسیتمو ب کسی بگم
بچم از روز اول گفتن یکم زردی داره ولی رفع میشه
بردمش متخصص اونم گفت رفع میشه
بردمش بهداشت گفت رفع میشه
حس کردم دیروز زردیش بیشتر شده هیشکی جدی نگرفت
امروز خودشون میگن ی متخصص ببر دوباره بچه رو
دلم واسه شوهرم و این همه کار و گرفتاریش ک از اول سعی کردم کمکش باشم و حالا صبح زود میره و شب ساعت ۹ میاد و ساعت ۱ شااااید بتونه استراحت کنه میسوزه
بغض میکنم و میخورمش
دلم نمیخواد مامانم خسته بشه این همه کنارم
دلش واسه خونش تنگ شده
بابام اینا شام و ناهار درست نخوردن تو این ۸ روز
دلم نمیخواد بره تا ی نفر باشه بدون نگرانی بچمو مراقب باشه و خیالم راحت باشه
ینی افسرده شدم؟ تو جمع انقدر میگم و میخندم ک نگو اما دست خودم نیس این خنده ها
روز اولی ک خانوادم اومدن مادرشوهرم بهم گفت شام درست کنم؟
بهم برخورد
امشبم بابام اینا اومدن برادرم گفت شام چی دارین املت بود
دلم کباب شد
فردا شب حتما واسه شام باید دعوتشون کنم
خاطرات روز زایمان یادم میاد و گریم میگیره
چم شده!
فردا بچمو ببرم دوباره دکتر؟