(۱۴۰۰/۱۲/۱۱، ۰۶:۰۱ عصر)Targol نوشته است: ببینید شما میتونید به راحتی بچه رو نگه دارید و وقتی کسی تعارف کرد که بده من یکم بشنین، بشینین. حالا خودتون پا میشین سفره میندازین یا جمع میکنین دیگه دست خودتونه.
ترگل وقتی خبری از سفره نبود خب بچه رو هم گرفتن از آدم واقعیت من روم نمیشد که بشینم و همسر و مادرش خم و راست شن که.... الان این حق رو به خودم میدم و به روی خودم نمیارم اما اونموقع نمی تونستم... واقعا دوستم روشنم کرد... و دقت که کردم دیدم راست میگه و هر کی بچه کوچیک داره حتی دختر خانواده باشه از زیر کار در میره... چه برسه عروس باشه... من خواهر شوهرم اصلا و ابدا خونه ی مادرشوهرش کار نمی کنه... با اینکه توی یه ساختمونن و ویلایی هم هست نه آپارتمان... حتییییی با اینکه هر روز خوته مامانشه چون بچه هاش رو نگه میداشت و او می رفت سر کار، مثلا حتی نمیدونه نمک یا روغن یا پارچ مامانش کجاست و حتی توی نذری مامانش نبود، گفتن پارچ بیارید، ایشون گفت از مامان بپرسید پارچ کجاست من بلد نیستم!!!! با اینکه دیگه دیدن ویترین هم یعنی انجام نمیده خونه ی مامانش؟؟؟؟
بعد من می رفتم اصصصلا از جاش تکون نمی خورد و من باید ازش پذیرایی هم می کردم!!!! یا مثلا ما که از راه می رسیم، معمولا خواهرشم اونجاست، مامانش میگه پسرم که چای می خوره، شما هم چای می خوری؟ منم میگم نه مرسی و تمام!!!! با اینکه هزاران بار وقتی اومدن خونه مون گفتم آدم از مهمون نمی پرسه فلان چیزو می خوری یا نه که، میاره تعارفش رو می کنه و اگه مهمون خواست می خوره، نخواست نمی خوره...
دو ماهگی پسرم که رفته بودیم بخاطر تصادف پدر همسر بود، بعد من کنار خانم مهمان و پسرم بودم و حرف می زدیم، همسر و خواهرش و پدرش با آقای مهمان یه طرف دیگه هر و کر می کردن... باورت نمیشه مامانش اومد به من گفت ... خانم میشه یه دور چای بیاری!!!!! من اصلا موندم و شوکه شدم و یه نگاهی به دخترش و پسرش کردم و رفتم چای رو ریختم اونجا حواسم برگشت سر جاشبه همسرم گفتم بیاد چای رو ببره!!!! یعنی حتی دخترشم اونجا بود به من دستور داد!!!!
متاسفانه وقتی راه دور هستی و مجبوری که خونه ی مادرشوهر بمونی یه سری اتفاقایی اجتناب ناپذیره... با اینکه به خدا دوسال و نیم اخیر که یه بار رفتیم، قبلا هم سالی ۲ یا ۳ بار بیشتر نمیرفتیم... هر بار ۲-۳ روز... ولی برای ما املت و ماکارونی و غذای مونده میذاشت و میذاره، دختر و دامادش که دارن میان با اینکه هر شب اونجان و دومادش هزاران بار گفته از کباب تابه ای خسته شده، بدو بدو با هول و ولا مبره کباب تابه ای میذاره...
بچه ها خیلی دلم پره و الان که قراره باز عید بریم اونجا نمی دونم چیکار کنم... انگار دارم پرس میشم... چون می دونم خبری از کمک نیست، آخرشم مثل همیشه خودمون باید چند تا وعده رو به بهانه ی اینکه مامانش خسته نشه یا اینکه دلمون تنگ شده یا او کباب دوست نداره، خودمون (در واقعیت فقط من دیگه... چون همسر و باباش خیلی هنر کنن یه آتیش درست کنن که اونم اینقد لفت میدن آتیش درست کردن و کباب کردن هم باز به عهده ی خودمه) دائم در حال آشپزی هم باشیم...
آزاده نزادیـم کـه آزاد بمیریـم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم