آره من مثل دختر خونه کار می کردم...
ولی وقتی دیدم و متوجه شدم دختر خودشون اصلا انگار نه انگار ولی خب عزت و احترام خودش و شوهرش و بچه هاش کامل کامله، گفتم مگه من چیم کمتر از دامادشونه آخه؟ همون دامادشون بنده خدا به خواهرشوهرم اشاره می کنه که مثلا پاشو شیرینی رو تعارف کن یا بعضی وقتا ازم مشورت می گیره و... ولی مامان و خواهرش اصلا و مثلا نمیگن کسی عقد کرده یا عروسیشه وووو... و من مثلا صبح می فهمم که شب، عقد یا بله برون فلان فامیلشونه و بایدم بریم!!!!
یا دو سال و چند روز پیش، یه سری رفته بودیم بیرون، بعد مامانش نگو زنگ میزنه به همسرم ولی همسر جواب نمیده حالا یا بچه نمیذاره یا خاموش بوده، رسیدیم خونه دیدیم چند بار زنگ زده بوده و بهش زنگ زد... آقا شاکیییی که چرا جواب ندادی نگران شدم ووو... همسر گفت چرا به خانمم زنگ نزدی، گفت شماره ش رو نداشتم و با اینکه روی بلندگو نبود چون هر دومون پای صندلی پسرم بودیم شنیدم... من که خنده از لبم رفت دستم شل شد از این چیزی که شنیدم... همسر گفت از بابا می گرفتی، و گفت حالشو نداشتم و همسر گفت پس خودت نخواستی بری دنبالش و الان سر و صدا می کنی و تماس تموم شد بالاخره... من یک سال با ایشون حرف نزدم، نه عید نه روز مادر هیچی... تااا یلدای پارسال که یه سلام از پشت دوربین کردم و رفت تا عید باز یه سلام فقط جلوی دوربین تا الان چند ماهیه بخاطر پسرم جوابشو میدم یا میذارم با پسرم تماس تصویری داشته باشه... با اینکه شماره ی داماد توی گوشیاشون که هیچی، توی تلفن خونه هم هست و اصلا شماره های داماد و حتی بچه هاشون رو حفظ هم هستن...........
تازه کلا سالی ده روز شاید اونجا باشم یا نباشم... اونوقت اینجوری برخورد می کنن... خیلی دلمو شکست خیلی...
همین سری آخر می خواستم برم هتل همسرم نذاشت و گفت اگه قراره اینطوری بریم، نمی خواد بریم... ولی خب هیچ کاری نکردم دیگه...
آخه درسته من تقریبا ۱۱ ساله عروس این خانواده ام ولی شماره م رو نداشته باشه؟؟؟؟؟؟ ما یه دونه کارت دعوت از طرف فامیل همسر نداریم!!!! هر کی میخواد کارت بده، مانانش بدو بدو میگه نمیخواد خودم بهشون میگم، بعدم شب عقد یادش میفته و با آآآآاخ یادم رفت جمعش می کنه! آخرین سری که همینکارو کرد ما داشتیم راه میفتادیم سمت اونها، زنگ زدم ببینم اگه چیزی لازم دارن (شوینده، دستمال کاغذی و این چیزا که عمده می خریم همه مون) سر راه بگیریم بیاریم براشون، خانم برگشت گفت راستی فرداشب که مسافریم، عقد خواهرزاده مه!!!! و قرار بود ما از اونجا با خودشون بریم یه شهر دیگه دنبال کار دادگاهی که داشتن!!!! و قرار بود فقط خواهرشوهرم با آنفولانزای به زعم خودش شدییییید، بره اون مراسم رو و ما بریم حمالی کارای دادگاهیشون اونم چیییی با بچه ۶ ماهه!!!!!! و احتمالا بخاطر همین به ما نگفته بود که ما ندونیم توی تاریخ کار دادگاهی توی شهر دیگه، عقد دخترخاله ی همسرمه ولی خواهرش راحت بره و با انفولانزا خوش بگذرونه اونجا!!!! و من فقط یه آها گفتم و خداحافظی کردم... آخه این کارا درسته؟؟؟؟
ولی وقتی دیدم و متوجه شدم دختر خودشون اصلا انگار نه انگار ولی خب عزت و احترام خودش و شوهرش و بچه هاش کامل کامله، گفتم مگه من چیم کمتر از دامادشونه آخه؟ همون دامادشون بنده خدا به خواهرشوهرم اشاره می کنه که مثلا پاشو شیرینی رو تعارف کن یا بعضی وقتا ازم مشورت می گیره و... ولی مامان و خواهرش اصلا و مثلا نمیگن کسی عقد کرده یا عروسیشه وووو... و من مثلا صبح می فهمم که شب، عقد یا بله برون فلان فامیلشونه و بایدم بریم!!!!
یا دو سال و چند روز پیش، یه سری رفته بودیم بیرون، بعد مامانش نگو زنگ میزنه به همسرم ولی همسر جواب نمیده حالا یا بچه نمیذاره یا خاموش بوده، رسیدیم خونه دیدیم چند بار زنگ زده بوده و بهش زنگ زد... آقا شاکیییی که چرا جواب ندادی نگران شدم ووو... همسر گفت چرا به خانمم زنگ نزدی، گفت شماره ش رو نداشتم و با اینکه روی بلندگو نبود چون هر دومون پای صندلی پسرم بودیم شنیدم... من که خنده از لبم رفت دستم شل شد از این چیزی که شنیدم... همسر گفت از بابا می گرفتی، و گفت حالشو نداشتم و همسر گفت پس خودت نخواستی بری دنبالش و الان سر و صدا می کنی و تماس تموم شد بالاخره... من یک سال با ایشون حرف نزدم، نه عید نه روز مادر هیچی... تااا یلدای پارسال که یه سلام از پشت دوربین کردم و رفت تا عید باز یه سلام فقط جلوی دوربین تا الان چند ماهیه بخاطر پسرم جوابشو میدم یا میذارم با پسرم تماس تصویری داشته باشه... با اینکه شماره ی داماد توی گوشیاشون که هیچی، توی تلفن خونه هم هست و اصلا شماره های داماد و حتی بچه هاشون رو حفظ هم هستن...........
تازه کلا سالی ده روز شاید اونجا باشم یا نباشم... اونوقت اینجوری برخورد می کنن... خیلی دلمو شکست خیلی...
همین سری آخر می خواستم برم هتل همسرم نذاشت و گفت اگه قراره اینطوری بریم، نمی خواد بریم... ولی خب هیچ کاری نکردم دیگه...
آخه درسته من تقریبا ۱۱ ساله عروس این خانواده ام ولی شماره م رو نداشته باشه؟؟؟؟؟؟ ما یه دونه کارت دعوت از طرف فامیل همسر نداریم!!!! هر کی میخواد کارت بده، مانانش بدو بدو میگه نمیخواد خودم بهشون میگم، بعدم شب عقد یادش میفته و با آآآآاخ یادم رفت جمعش می کنه! آخرین سری که همینکارو کرد ما داشتیم راه میفتادیم سمت اونها، زنگ زدم ببینم اگه چیزی لازم دارن (شوینده، دستمال کاغذی و این چیزا که عمده می خریم همه مون) سر راه بگیریم بیاریم براشون، خانم برگشت گفت راستی فرداشب که مسافریم، عقد خواهرزاده مه!!!! و قرار بود ما از اونجا با خودشون بریم یه شهر دیگه دنبال کار دادگاهی که داشتن!!!! و قرار بود فقط خواهرشوهرم با آنفولانزای به زعم خودش شدییییید، بره اون مراسم رو و ما بریم حمالی کارای دادگاهیشون اونم چیییی با بچه ۶ ماهه!!!!!! و احتمالا بخاطر همین به ما نگفته بود که ما ندونیم توی تاریخ کار دادگاهی توی شهر دیگه، عقد دخترخاله ی همسرمه ولی خواهرش راحت بره و با انفولانزا خوش بگذرونه اونجا!!!! و من فقط یه آها گفتم و خداحافظی کردم... آخه این کارا درسته؟؟؟؟
آزاده نزادیـم کـه آزاد بمیریـم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم