۱۴۰۰/۱۲/۱۲، ۱۲:۳۱ صبح
آره کژال باریکلا منم همین شیوه رو پیش میگیرم... از این به بعد بی احترامی ببینم همین کارا رو باید بکنم... باید همون سفره رو می گفتم من با هواپیما میام و بر می گردم....
فکر کنم خودمونو نگرفتیم اینجوری برخورد می کنن...
ماری بیا بغلم... چه جالب که یکی دیگه هم این مشکلات رو داره...
ولی ما دعوا زیاد داشتیم از همون عقد و بله برون تا همین آخری همش همسرم در حال تذکر و دعواست حتی ولی انگار نه انگار... حالا که خودمو می گیرم احترامم بیشتره انگار... واقعا درسته میگن بای حد و مرز مشخص کنی... این سری رفتیم من دست به ظرف و اینا نزدم... کلا یه دو بار برنج آوردم و ظرف های خودم و پسر رو توی هم گذاشتم بردم... اصلا هم به روی خودم نیاوردم و رفتم پیش پسرم و همسر و خواهرش ظرف شستن، بقیه ی مواقع هم همسر و مادرش... و البته خب مثلا من دو بار کباب خودم درست کردم و خریدنش با همسر بود تاااا آخرش که درستش کنم من بودم... و من و پسر و همسر و باباش خوردیم که یه بارشو رفتیم باغ ۴ تایی خوردیم... کلا هم یه هفته بعد از دو سال اونجا بودیم....
آره واقعا این دوری خودش معضله اگرچه خوبی هایی هم داره ولی توی یک شهر بودن با خانواده ی با فرهنگ از همه ش بهتره... مثلا ما حتی مامانش می خواست بیاد، تا دم تهران نمی گفتن اومدن اینوری!!!! زنگ میزدیم، مامانش که اصصصصلا نمی گفت، باباشم میگفت همین دور و بر که ما می فهمیدیم آقا توی بابایی دارن میان... آخرین بار که مامانش اینجوری اومد (کلا آخرین باری که اومد) همسر پایین بهش گفته بود چه بی خبر! مامانش چجووور بهش برخورده بود کل چند روز با من یه وری بود... همس حتی به خواهرش زنگ زد که اینا زنگ نمیزنن، تو نباید یه زنگ بزنی خبر بدی که مامان اینا دارن میان... اونم شروع کرده بود زده بود صحرای کربلا، همسرم گفت که وقتی همش دارن بچه هاتو نگه میدارن و تو حداقل روزی سه بار وارد خونه میشی، چطور خبر نداری میرن مسافرت؟ لازم به ذکره که خود خواهرشم علاقه داره سرزده بیاد!!! و من عید ۹۸ که رفته بودیم، رفتیم خونه خواهرش عید دیدنی، بعد گفتن بریم خونه ی دیگران عید دیدنی... شال و کلاه کردن و من با چشمای گرد گفتم بی خبر؟ گفتن آره کی زنگ میزنه برای عید دیدنی؟ گفتم همه، گفتن نه ما از این رسما نداریم... منم گفتم من بی خبر هیچ جا نمیرم، منو برسون خونه اگر خواستی خودت برو عبد دیدنی... و اینجور شد که زنگ زدن...
خلاصه که درد زیاده... کاش یکی باشه آدم باهاش حرف بزنه... احساس می کنم گلوم باد کرده، سرم داره می ترکه... من امشب از ابنهمه فشار که رومه نمیرم صلوات...
فکر کنم خودمونو نگرفتیم اینجوری برخورد می کنن...
ماری بیا بغلم... چه جالب که یکی دیگه هم این مشکلات رو داره...
ولی ما دعوا زیاد داشتیم از همون عقد و بله برون تا همین آخری همش همسرم در حال تذکر و دعواست حتی ولی انگار نه انگار... حالا که خودمو می گیرم احترامم بیشتره انگار... واقعا درسته میگن بای حد و مرز مشخص کنی... این سری رفتیم من دست به ظرف و اینا نزدم... کلا یه دو بار برنج آوردم و ظرف های خودم و پسر رو توی هم گذاشتم بردم... اصلا هم به روی خودم نیاوردم و رفتم پیش پسرم و همسر و خواهرش ظرف شستن، بقیه ی مواقع هم همسر و مادرش... و البته خب مثلا من دو بار کباب خودم درست کردم و خریدنش با همسر بود تاااا آخرش که درستش کنم من بودم... و من و پسر و همسر و باباش خوردیم که یه بارشو رفتیم باغ ۴ تایی خوردیم... کلا هم یه هفته بعد از دو سال اونجا بودیم....
آره واقعا این دوری خودش معضله اگرچه خوبی هایی هم داره ولی توی یک شهر بودن با خانواده ی با فرهنگ از همه ش بهتره... مثلا ما حتی مامانش می خواست بیاد، تا دم تهران نمی گفتن اومدن اینوری!!!! زنگ میزدیم، مامانش که اصصصصلا نمی گفت، باباشم میگفت همین دور و بر که ما می فهمیدیم آقا توی بابایی دارن میان... آخرین بار که مامانش اینجوری اومد (کلا آخرین باری که اومد) همسر پایین بهش گفته بود چه بی خبر! مامانش چجووور بهش برخورده بود کل چند روز با من یه وری بود... همس حتی به خواهرش زنگ زد که اینا زنگ نمیزنن، تو نباید یه زنگ بزنی خبر بدی که مامان اینا دارن میان... اونم شروع کرده بود زده بود صحرای کربلا، همسرم گفت که وقتی همش دارن بچه هاتو نگه میدارن و تو حداقل روزی سه بار وارد خونه میشی، چطور خبر نداری میرن مسافرت؟ لازم به ذکره که خود خواهرشم علاقه داره سرزده بیاد!!! و من عید ۹۸ که رفته بودیم، رفتیم خونه خواهرش عید دیدنی، بعد گفتن بریم خونه ی دیگران عید دیدنی... شال و کلاه کردن و من با چشمای گرد گفتم بی خبر؟ گفتن آره کی زنگ میزنه برای عید دیدنی؟ گفتم همه، گفتن نه ما از این رسما نداریم... منم گفتم من بی خبر هیچ جا نمیرم، منو برسون خونه اگر خواستی خودت برو عبد دیدنی... و اینجور شد که زنگ زدن...
خلاصه که درد زیاده... کاش یکی باشه آدم باهاش حرف بزنه... احساس می کنم گلوم باد کرده، سرم داره می ترکه... من امشب از ابنهمه فشار که رومه نمیرم صلوات...
آزاده نزادیـم کـه آزاد بمیریـم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم