رز جان داری یک سری چیزهایی رو همینطوری به من نسبت میدی الکی چون من گفتم حرفت خیلی برام شوکهکننده و زشت بوده.
من گفتم جامعه نباید امکانات برای زنای باردار فراهم کنه؟
بعد فقط حامله شدن و حامله موندن مهم هستن؟ من شاید بچه نداشته باشم ولی هزار تا درد بدتر از حاملگی کشیده باشم. شما هی گیر میدی به این که چون حامله نشدی نمیفهمی! چرا، میفهمم! اگر به من کسی اینو میگفت براش اصلا دو تا قابلمه قورمهسبزی پر گوشت درست میکردم میدادم ببره خونهش خوشحال باشه. ولی ماجرایی که تعریف میکنی یه مقدار توش داری در حق طرف مقابل کملطفی میکنی.
میگیم اون موقع حامله بودی و چشمت به تنها گوشتی که به نظرت خوشمزه رسیده و تونستی بخوری مونده. الان که چند سال گذشته چطور نمیتونی فراموشش کنی؟ چطور نمیتونی خودت رو بذاری جای صابعزا که عروس از تهران اومده ازش غذا خواسته و اون دیگه گوشتی تو خورشتش نمونده بوده که بده بهش؟ واقعا میزان همدلیت با دیگران کمه. همهش فکر میکنی خودت زندگی و شرایط سخت داری و بقیه در آسایش نشستن و تو رو درک نمیکنن. ولی گاهی هم به اون طرف قضیه نگاه کن.
اشکالی هم نداره درد دل کنی. منم واقعا چند دفعه این ماجرا رو تعریف کرده بودی و هر دفعه خیلی برام حرفات ناراحتکننده بود ولی نگفتم. اما همونطور که شما درد دل میکنی که بقیه بفهمن که اگر رفتار مشابه اون آدم رو دارن چقدر زجرآوره، منم نظرم رو راجع به حرف شما میزنم که اگر کسی مثل شما راجع به اطرافیانش قضاوت میکنه هم بفهمه که گاهی داره کملطفی میکنه.
و این که همه بدبیاریهای زندگیشون رو بخوای به این مسائل ربط بدی هم دیگه واقعا ته بدجنسیه. اگر اینطوره پس ویار بد خودت و مریضیهای خودت هم بر اثر کارهای بدی هست که در حق دیگران کردی! (واضحه که من اینطور فکر نمیکنم، ولی میگم بر اساس استدلال خودت پس مشکلات خودتم به خاطر رفتار گاهاً ناشایست خودت در قبال دیگران به وجود اومدن).
من گفتم جامعه نباید امکانات برای زنای باردار فراهم کنه؟
بعد فقط حامله شدن و حامله موندن مهم هستن؟ من شاید بچه نداشته باشم ولی هزار تا درد بدتر از حاملگی کشیده باشم. شما هی گیر میدی به این که چون حامله نشدی نمیفهمی! چرا، میفهمم! اگر به من کسی اینو میگفت براش اصلا دو تا قابلمه قورمهسبزی پر گوشت درست میکردم میدادم ببره خونهش خوشحال باشه. ولی ماجرایی که تعریف میکنی یه مقدار توش داری در حق طرف مقابل کملطفی میکنی.
میگیم اون موقع حامله بودی و چشمت به تنها گوشتی که به نظرت خوشمزه رسیده و تونستی بخوری مونده. الان که چند سال گذشته چطور نمیتونی فراموشش کنی؟ چطور نمیتونی خودت رو بذاری جای صابعزا که عروس از تهران اومده ازش غذا خواسته و اون دیگه گوشتی تو خورشتش نمونده بوده که بده بهش؟ واقعا میزان همدلیت با دیگران کمه. همهش فکر میکنی خودت زندگی و شرایط سخت داری و بقیه در آسایش نشستن و تو رو درک نمیکنن. ولی گاهی هم به اون طرف قضیه نگاه کن.
اشکالی هم نداره درد دل کنی. منم واقعا چند دفعه این ماجرا رو تعریف کرده بودی و هر دفعه خیلی برام حرفات ناراحتکننده بود ولی نگفتم. اما همونطور که شما درد دل میکنی که بقیه بفهمن که اگر رفتار مشابه اون آدم رو دارن چقدر زجرآوره، منم نظرم رو راجع به حرف شما میزنم که اگر کسی مثل شما راجع به اطرافیانش قضاوت میکنه هم بفهمه که گاهی داره کملطفی میکنه.
و این که همه بدبیاریهای زندگیشون رو بخوای به این مسائل ربط بدی هم دیگه واقعا ته بدجنسیه. اگر اینطوره پس ویار بد خودت و مریضیهای خودت هم بر اثر کارهای بدی هست که در حق دیگران کردی! (واضحه که من اینطور فکر نمیکنم، ولی میگم بر اساس استدلال خودت پس مشکلات خودتم به خاطر رفتار گاهاً ناشایست خودت در قبال دیگران به وجود اومدن).