۱۴۰۱/۲/۲۲، ۱۲:۰۸ صبح
بچهها آقاهه اومد که ماشینو برام بیاره تو. میگه بیا یه کار اصولی کنیم. تو بشین بیار. من کمک میکنم. بنده خدا کلی هم وقت گذاشت برام توضیح داد. اخرش گفتم ول کن من استرس دارم بیا ببر تو رو خدا. گفت باشه.
یه چیزی بگم؟ الان خیلییی حس بدی دارم. اون بنده خدا خیلی دوستانه خواست کمکم کنه. اما احساس میکنم در نظرش خیلی خنگ اومدم. رومم نشد بگم تو تئوری همسرم بهم گفت. اما خوب باید بشینم. انقد نگران بچهها بودم که بالا مامانم از پسشون برنمیاد همون یه ذره گیراییمم از دست دادم. حالا یه جوریم
یه چیزی بگم؟ الان خیلییی حس بدی دارم. اون بنده خدا خیلی دوستانه خواست کمکم کنه. اما احساس میکنم در نظرش خیلی خنگ اومدم. رومم نشد بگم تو تئوری همسرم بهم گفت. اما خوب باید بشینم. انقد نگران بچهها بودم که بالا مامانم از پسشون برنمیاد همون یه ذره گیراییمم از دست دادم. حالا یه جوریم
