۱۴۰۱/۲/۲۹، ۰۷:۳۳ عصر
بچه ها همتونو خوندم
وای که چقدددددد خوشحالم اینجا هست و میفهمم تنها نیستم، بعضی روزا به عنوان یه مادر واقعا کم میارم و اصلا حوصله از رختخواب بیرون اومدنم ندارم،عاشق بچمم میمیرم اکه خاری بره به پاش
متاسفانه منم مثل نفیسه ام ، امان از اینکه دخترم از جلو چشمم دور باشه، چند روز پیش رفتم آرایشگاه که موهامو کوتاه کنم ( پسرونس ولی خب بلند شده بود و نامرتب بود ) بهاطر اینکه نمیرسیدم حموم درست درمون برم موهامو پسرونه زدم(تا کمرم بود) هیییییی ، بگذریم ، به خواهرم کفتم بیاد آرایشگاه که دخترمو نگه داره ، دادمش بغلش و رفتم تو اتاق که مخصوص کوتاهی بود، بعد مارم تموم شد اومدم دیدم خواهرم نیست برده بودش بیرون با ماشین بچرخونه، منو میگی دنیا رو سرم خراب شد هی با خودم میگفتم گریه کنه چی ، نکنه دعواش کنه، نکنه بهش محل نده! نکنه گشنش شه! اصن دست و پام میلرزید! زنگ زدم تا بیاد طول کشید یه ربع باز با خودم کفتم نکنه بیتابی میکنه وایساده ساکت شه و … زهر مارم شد، تا اومدو دیدم بغل خواهرزادم خوابه، باز مغزم شروع کرد نکنه گریه کرده و خوابش برده و ….
خلاصه مثه سگ پشیمون شدم چرا گفتم بیاد نگهش داره!
حالا رز میگه کمک داشته باشی خوبه، من درصورتی کمک داشتن برام خوبه که جلو چشمم باشه، حتی نره یه اتاق دیگه!
این حساسیت هم اصلا خوب نیست وگرنه هم خواهرم هم بچه هاش هزار بار گفتن هروقت خواستی بگو بیایم کمکت ولی من دوست ندارم ، میترسم چون نمیتونه حرف بزنه اتفاقی براش بیفته و نفهمم
وای که چقدددددد خوشحالم اینجا هست و میفهمم تنها نیستم، بعضی روزا به عنوان یه مادر واقعا کم میارم و اصلا حوصله از رختخواب بیرون اومدنم ندارم،عاشق بچمم میمیرم اکه خاری بره به پاش
متاسفانه منم مثل نفیسه ام ، امان از اینکه دخترم از جلو چشمم دور باشه، چند روز پیش رفتم آرایشگاه که موهامو کوتاه کنم ( پسرونس ولی خب بلند شده بود و نامرتب بود ) بهاطر اینکه نمیرسیدم حموم درست درمون برم موهامو پسرونه زدم(تا کمرم بود) هیییییی ، بگذریم ، به خواهرم کفتم بیاد آرایشگاه که دخترمو نگه داره ، دادمش بغلش و رفتم تو اتاق که مخصوص کوتاهی بود، بعد مارم تموم شد اومدم دیدم خواهرم نیست برده بودش بیرون با ماشین بچرخونه، منو میگی دنیا رو سرم خراب شد هی با خودم میگفتم گریه کنه چی ، نکنه دعواش کنه، نکنه بهش محل نده! نکنه گشنش شه! اصن دست و پام میلرزید! زنگ زدم تا بیاد طول کشید یه ربع باز با خودم کفتم نکنه بیتابی میکنه وایساده ساکت شه و … زهر مارم شد، تا اومدو دیدم بغل خواهرزادم خوابه، باز مغزم شروع کرد نکنه گریه کرده و خوابش برده و ….
خلاصه مثه سگ پشیمون شدم چرا گفتم بیاد نگهش داره!
حالا رز میگه کمک داشته باشی خوبه، من درصورتی کمک داشتن برام خوبه که جلو چشمم باشه، حتی نره یه اتاق دیگه!
این حساسیت هم اصلا خوب نیست وگرنه هم خواهرم هم بچه هاش هزار بار گفتن هروقت خواستی بگو بیایم کمکت ولی من دوست ندارم ، میترسم چون نمیتونه حرف بزنه اتفاقی براش بیفته و نفهمم