۱۴۰۱/۳/۲۸، ۰۶:۱۴ عصر
شیطون خانم درباره ی بیمارستان بهمن درست میگن...
منم مجبور شدم برای صفرا برم بهمن... چون دکترم فقط اونجا بود و فکر کنم امیراعلم که با توجه به وجود بچه اونجا دیگه خیلی دور و سخت میشد... لازم بود همسر بتونه راحت بهم برسه (نسبت به امیراعلم)...
وگرنه پرستارها بی ادب و کل کل کن هستن برای انجام وظایفشون... باید همراه حواسش باشه... یکی از اقوام هم رفته بودن اونجا برای عمل قلب باز، با اینکه عروسشون و چند تا از فامیلای عروسشون اونجا شاغل بودن و فکر کنم که دکترشون دکتر امام هم بود که انگار خیلی حرفه ای بوده، اما پرستار جوری آنژیوکت رو وصل کرده بوده و ول کرده رفته که کلی خون از این خانم رفته بود و پسرش کلی شکایت و اینها کرد از بیمارستان... درسته انگار دکترای خوبی توی بهمن هستن اما متاسفانه کادرشون بی ادب و بی توجه هستن... با اینکه اینهمه پول می گیرن از آدم اما باید متلکاشون رو هم تحمل کنی... مثلا یکی از پرستارا موقع ترخیص گفت چرا صفرات رو در آوردی؟ گفتم تغذیه بد... گفت هر کسی تغذیه بد داشته باشه چاق میشه و مریض میشه دیگه... ولی باید فعالیت کنی!!!! (انگار من خودم نمی دونستم) مثلا منو ببین کلی هم می خورم اما اینقدر راه میریم توی بخش که چیزی نمی مونه!!!!!!!!!!!!!!!! منی که بچه شیرخوار داشتم با خودش مقایسه می کرد... اگر اینجوری بود باید مجردی من رو با خودش مقایسه کنه که چه اندامی داشتم...
من کل اضافه وزنم برای دوران ارشد بود که 25 کیلو اضافه کردم... بخاطر اینکه هر روز فقط می تونستم دو تا کیک تاینی با سه تا نسکافه بخورم... شام هم همسر از دانشگاه میاورد... بعد از بچه هم هر چی اضافه کرده بودم از دست دادم ولی باز چون دست تنها بودم وقت آشپزی و اینها نبود و مجبور بودم که مثلا آب کله پاچه توی فریزر داشته باشم و وقتی پسرم می خوابه داغ کنم و نون ترید کنم توش بخورم... یا تا 3 ماه کباب از بیرون سفارش می دادم فقط هم جوجه... و تا 9 ماه رژیم سنگین داشتم و صبحانه و میان وعده فقط کره گوسفندی و نون و گردو می خوردم چون چیز دیگه نمی تونستم بخورم... ارده ممنوع، تخم مرغ ممنوع، لبنیات که به کل ممنوع... گوجه و بادمجون ممنوع... اه که چه دوران مزخرفی تموم شد خدا رو شکر...........
خلاصه که اینها رو نمی شد توی اون تایم بهش توضیح داد اما به شدت از این مدل حرف زدنشون عصبانی شدم...
یا مثلا من که هنوز داشتم شیر میدادم (درسته روزای آخر بود) انداختن با کسی که بنده خدا سرطان داشت و در معرض پرتو بود... و من کی فهمیدم؟ موقع صبحانه ی روز بعد که یکی از پرستارها باردار بود و به همراه من گفت که این غذا رو بده به تخت بغلی تشعشع داره من نمی تونم بیام داخل!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! فککککک کن... اینهمه هزینه گرفتن ولی بنده خدا رو ایزوله نکردن که بقیه در خطر نباشن...
یه چند تا برخورد زشت دیگه هم بود که اگه خواستی میگم... ولی در کل موردپسند من نبود... و اگه مجبور نباشم دیگه هم نمیرم این بیمارستان
البته اینم بگم من شاید یکم نسبت به مسائل ریزبین و حساس باشم... شاید بعضیا با یه خنده یا متلک متقابل یا یه فحش تودلی ردش کنن اما من اینجوری نیستم...
منم مجبور شدم برای صفرا برم بهمن... چون دکترم فقط اونجا بود و فکر کنم امیراعلم که با توجه به وجود بچه اونجا دیگه خیلی دور و سخت میشد... لازم بود همسر بتونه راحت بهم برسه (نسبت به امیراعلم)...
وگرنه پرستارها بی ادب و کل کل کن هستن برای انجام وظایفشون... باید همراه حواسش باشه... یکی از اقوام هم رفته بودن اونجا برای عمل قلب باز، با اینکه عروسشون و چند تا از فامیلای عروسشون اونجا شاغل بودن و فکر کنم که دکترشون دکتر امام هم بود که انگار خیلی حرفه ای بوده، اما پرستار جوری آنژیوکت رو وصل کرده بوده و ول کرده رفته که کلی خون از این خانم رفته بود و پسرش کلی شکایت و اینها کرد از بیمارستان... درسته انگار دکترای خوبی توی بهمن هستن اما متاسفانه کادرشون بی ادب و بی توجه هستن... با اینکه اینهمه پول می گیرن از آدم اما باید متلکاشون رو هم تحمل کنی... مثلا یکی از پرستارا موقع ترخیص گفت چرا صفرات رو در آوردی؟ گفتم تغذیه بد... گفت هر کسی تغذیه بد داشته باشه چاق میشه و مریض میشه دیگه... ولی باید فعالیت کنی!!!! (انگار من خودم نمی دونستم) مثلا منو ببین کلی هم می خورم اما اینقدر راه میریم توی بخش که چیزی نمی مونه!!!!!!!!!!!!!!!! منی که بچه شیرخوار داشتم با خودش مقایسه می کرد... اگر اینجوری بود باید مجردی من رو با خودش مقایسه کنه که چه اندامی داشتم...
من کل اضافه وزنم برای دوران ارشد بود که 25 کیلو اضافه کردم... بخاطر اینکه هر روز فقط می تونستم دو تا کیک تاینی با سه تا نسکافه بخورم... شام هم همسر از دانشگاه میاورد... بعد از بچه هم هر چی اضافه کرده بودم از دست دادم ولی باز چون دست تنها بودم وقت آشپزی و اینها نبود و مجبور بودم که مثلا آب کله پاچه توی فریزر داشته باشم و وقتی پسرم می خوابه داغ کنم و نون ترید کنم توش بخورم... یا تا 3 ماه کباب از بیرون سفارش می دادم فقط هم جوجه... و تا 9 ماه رژیم سنگین داشتم و صبحانه و میان وعده فقط کره گوسفندی و نون و گردو می خوردم چون چیز دیگه نمی تونستم بخورم... ارده ممنوع، تخم مرغ ممنوع، لبنیات که به کل ممنوع... گوجه و بادمجون ممنوع... اه که چه دوران مزخرفی تموم شد خدا رو شکر...........
خلاصه که اینها رو نمی شد توی اون تایم بهش توضیح داد اما به شدت از این مدل حرف زدنشون عصبانی شدم...
یا مثلا من که هنوز داشتم شیر میدادم (درسته روزای آخر بود) انداختن با کسی که بنده خدا سرطان داشت و در معرض پرتو بود... و من کی فهمیدم؟ موقع صبحانه ی روز بعد که یکی از پرستارها باردار بود و به همراه من گفت که این غذا رو بده به تخت بغلی تشعشع داره من نمی تونم بیام داخل!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! فککککک کن... اینهمه هزینه گرفتن ولی بنده خدا رو ایزوله نکردن که بقیه در خطر نباشن...
یه چند تا برخورد زشت دیگه هم بود که اگه خواستی میگم... ولی در کل موردپسند من نبود... و اگه مجبور نباشم دیگه هم نمیرم این بیمارستان
البته اینم بگم من شاید یکم نسبت به مسائل ریزبین و حساس باشم... شاید بعضیا با یه خنده یا متلک متقابل یا یه فحش تودلی ردش کنن اما من اینجوری نیستم...
آزاده نزادیـم کـه آزاد بمیریـم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم