۱۴۰۱/۶/۳، ۱۲:۲۸ صبح
سلام مامانا
همه پیاماتونو خوندم. ممنونم از همدردیتون
من اومدم یکم غر بزنم
وای دیگه داغون شدم. تا حالا همچین تبی نداشت بچم. تب مقاوم که فقط با دارو پایین میاد. و روز ها خوبه. شبا وحشتناک میره بالا
پوشکشم باز کردم. شب تا صبح دارم ملافه عوض میکنم و تن شویه میکنم و آب میدم بهش و شیاف میزارم و....
بچه هم کلا ناله میکنه.
یه دقیقه هم زمین نمیمونه. کلا تو بغل. فقطم بغل من. حتی با مامان و بابام هم که همیشه اکی بود هم دیگه نمیره تو بغلشون. دیگه انقد همه جام درد میکنه نمیدونم کجارو ببندم و پیروکسیکام بزنم. همینجوری که رو پامه سرمو تکیه میدم به دیوار و یکم میخوابم.
خونم هم که داغون. وسایلو ریختیم تو خونه جدید. یه ذره خرت و پرت آخر هم که مونده بود و وسایل دم دستی و شکستنی های حساس که میخواستم خودم بعد اسباب کشی با سر فرصت جمع کنم و با یه وانت بفرستیم شوهرم و داداشم جمع کردن. جمع که نه البته. کیسه زباله خریدن و کلا هرچی دم دستشون بوده ریختن توش و بردن اون خونه. امروز یه سر رفتم اونور یکم لباس بیارم دیدم تا دم در همینجوری کیسه کیسه گذاشتن. تو یه کیسه هم مسواک هست هم قاشق و چنگال هم جاکلیدی هم حوله و هم کراوات هم کیلیپس... حداقل تو کارتن نریختن. این همه وسیله بی نظم شستن و جابه جا کردنش واقعا سخته
حالا سومی
پارسال کلی پارچه زمستونی خریدم که برای پاییز کار بزنم. چون زایمان زودرس داشتم برنامه هام به هم ریخت و کارگاه تعطیل شد و... نشد بزنیم
چک های پارچه هم شوهرم داده بود و خودشم پاس کرد. این چند روز باید طرحای اون پارچه هارو میزدم که نمونه بگیریم و... باز هم نمیشه
تا اول مهر باید کارامون آماده بشه که عمرا نمیشه. از استرس اونم دارم میرم. دلمو صابون زده بودم که پول پارچه هارو دادیم و هرچی بمونه رو لباسا سود خودمونه.
امروزم سالگرد ازدواجمونم هست و تا حالا همچین سالگرد ازدواج بی رنگ و بویی نداشتیم.
خلاصه که چی فکر میکردم و چی شد.
همه پیاماتونو خوندم. ممنونم از همدردیتون
من اومدم یکم غر بزنم
وای دیگه داغون شدم. تا حالا همچین تبی نداشت بچم. تب مقاوم که فقط با دارو پایین میاد. و روز ها خوبه. شبا وحشتناک میره بالا
پوشکشم باز کردم. شب تا صبح دارم ملافه عوض میکنم و تن شویه میکنم و آب میدم بهش و شیاف میزارم و....
بچه هم کلا ناله میکنه.
یه دقیقه هم زمین نمیمونه. کلا تو بغل. فقطم بغل من. حتی با مامان و بابام هم که همیشه اکی بود هم دیگه نمیره تو بغلشون. دیگه انقد همه جام درد میکنه نمیدونم کجارو ببندم و پیروکسیکام بزنم. همینجوری که رو پامه سرمو تکیه میدم به دیوار و یکم میخوابم.
خونم هم که داغون. وسایلو ریختیم تو خونه جدید. یه ذره خرت و پرت آخر هم که مونده بود و وسایل دم دستی و شکستنی های حساس که میخواستم خودم بعد اسباب کشی با سر فرصت جمع کنم و با یه وانت بفرستیم شوهرم و داداشم جمع کردن. جمع که نه البته. کیسه زباله خریدن و کلا هرچی دم دستشون بوده ریختن توش و بردن اون خونه. امروز یه سر رفتم اونور یکم لباس بیارم دیدم تا دم در همینجوری کیسه کیسه گذاشتن. تو یه کیسه هم مسواک هست هم قاشق و چنگال هم جاکلیدی هم حوله و هم کراوات هم کیلیپس... حداقل تو کارتن نریختن. این همه وسیله بی نظم شستن و جابه جا کردنش واقعا سخته
حالا سومی
پارسال کلی پارچه زمستونی خریدم که برای پاییز کار بزنم. چون زایمان زودرس داشتم برنامه هام به هم ریخت و کارگاه تعطیل شد و... نشد بزنیم
چک های پارچه هم شوهرم داده بود و خودشم پاس کرد. این چند روز باید طرحای اون پارچه هارو میزدم که نمونه بگیریم و... باز هم نمیشه
تا اول مهر باید کارامون آماده بشه که عمرا نمیشه. از استرس اونم دارم میرم. دلمو صابون زده بودم که پول پارچه هارو دادیم و هرچی بمونه رو لباسا سود خودمونه.
امروزم سالگرد ازدواجمونم هست و تا حالا همچین سالگرد ازدواج بی رنگ و بویی نداشتیم.
خلاصه که چی فکر میکردم و چی شد.