۱۴۰۱/۶/۱۵، ۱۲:۵۲ صبح
ندا جون منم خونم اماده شد و برگردم بايد مهموني بدم يكساله در خونم رو بستم انقد شرايط حاد بود
سلين جان از عداب وجدان نگو من حتما بايد مشاوره برم
ماري جون انقد از دوران نوزادي بيزارم كه تمام لباساي نوزادي پسرم رو به جز لباسي كه موقع ترخيصش از بيمارستان پوشونده بودم همه رو بخشيدم هيچ كدوم براي من خاطره خوبي نداشت فقط دادم بره كه ديگه هيچكدومشون رو نبينم
تمام دوران نوزادي حرفم به خدا يه چيز بود كه چرا انقد من بدبختم؟! ( الان البته شرمسارم از خدا چون توي گهواره خيلي از بچه ها مشكلات حادي دارن كه با افزايش سن خوب نميشن و خداروشكر ريفلاكس با بزرگتر شدن و تكميل سيستم گوارش رو به بهبود ميره منتها توي اون دوران زمان براي من كند ميگذشت)
ندا جون الهي شكر كه اون دوران گذشت عزيزم
سلين جان از عداب وجدان نگو من حتما بايد مشاوره برم
ماري جون انقد از دوران نوزادي بيزارم كه تمام لباساي نوزادي پسرم رو به جز لباسي كه موقع ترخيصش از بيمارستان پوشونده بودم همه رو بخشيدم هيچ كدوم براي من خاطره خوبي نداشت فقط دادم بره كه ديگه هيچكدومشون رو نبينم
تمام دوران نوزادي حرفم به خدا يه چيز بود كه چرا انقد من بدبختم؟! ( الان البته شرمسارم از خدا چون توي گهواره خيلي از بچه ها مشكلات حادي دارن كه با افزايش سن خوب نميشن و خداروشكر ريفلاكس با بزرگتر شدن و تكميل سيستم گوارش رو به بهبود ميره منتها توي اون دوران زمان براي من كند ميگذشت)
ندا جون الهي شكر كه اون دوران گذشت عزيزم