۱۴۰۱/۸/۳، ۰۸:۰۴ عصر
سلام یوتاب
اول به سلین بگم که بی توجهی خیلی جوابه، اصلا اصلا توجه نکن، انگار نشنیدی... ما یه فحشی توی خونه با یه اسم دیگه میگیم بهمدیگه، محض مسخره بازی... اینو پسرم یاد گرفت و یه بار گفت... ما اصلا به روش نیاوردیم ولی دیگه خیلیییی حواسمونم جمع کردیم... و تا حالا مجدد تکرار نشده...
یوتاب ببین شاید شرایط من این بوده که نوزادیش اونقدر سخت بود و بزرگ شدنش اینقدر برام شیرینه...
ولی من چندین بار هم گفتم، ما تا 10 ماهگی واقعا یه ربع یه ربع یشتر نمی خوابید..
دقیقا همونم که همسایه ی ماری گفته بوده، دقیقا پسرم کولیک و اینا که داشت هیچی، هیدروسل هم داشت که صبر کردیم ولی درست نشد و آخرم همین شهریور بود که شدید عود کرد و کانال کااامل باز شده بود با اینکه 90% بچه ها این دریچه شون تا 1 سالگی بسته میشه... ما تا 3 سالگی درگیر بودیم، آخرم عملی که توی همین سن هم 1 سانت بیشتر باز نمی کنن، 4 سانت برای پسرم باز شده.......... ما رو داغون کرد و می کنه............
ولی من واقعا بعد از 2 خیلیییی بهتر شد...
شیر گرفته شد که فوق العاده روی مقدار چسبندگی موثر بود چون واقعا روزی 5-6 ساعت توی بغلم بود تا 2 سالگی حتی... اون اوایل تا 6 ماه که فقط موقع خواب توی بغلم نبود...
تایم تی وی و اسکرین تایم حتی کم بالاخره اضافه شد...
می تونست حرفشو منتقل کنه و حرف آدم رو می فهمه...
میشه باهاش بازی کرد...
میتونه مدتی رو بدون وابستگی سر کنه...
بعد 3 باااازم بهتر شد برامون چون مهد شروع کردیم... خود مهد حداقل 5-7 ساعت از وقت روزانه رو آزاد می کنه، بعدم میاد خونه خب با گوشی کار می کنه، بازی و نقاشی و اینا می کنیم، خوابش منظم شده... تقریبا از 2 سالگی تونست حدود 5-6 ساعت پیوسته بخوابه که الان دیگه شب مثلا 9.5 تا 6.5 می خوابه... روزم اگه 6.5 بیدار شه 1 تا 2 ساعت ظهر می خوابه، اگر مثلا 8 بیدار شه دیگه تا 9-10 نم یخوابه ولی فردا 8 صبح اینطورا بیدار میشه...
خلاصه برای من نوعی، بزرگ شدن خیلی بهتر بوده و الان که باهم کارای مشترک داریم، حرف میزنیم، خرید میریم، غذا درست می کنیم، فعالیت می کنیم برام خیلی شیرینتره...
واقعا من از اون 1 سال اول متنفرم... ببین یوتاب من تا 2 سالگی رو مطمئنم، تا 2.5 هم گاها این پیش میومد که وقتی می خواست بیدار بشه من تپش قلب می گرفتم و دلم می خواست که بمیرم... خیلی بد بود خیییییلی... تمام فعالیت ها رو فقط از روی انجام وظیفه، حموم بردن، بیرون بردن، بازی های حسی همهههه اجبار بود و هیچ لذتی نمی بردم... ولی از روی انجام وظیفه انجام میدادم فقط... اما الان واقعا از حضورمون کنار هم لذت می برم... حرف میزنه بخصوص پشت تلفن که صداش یه جوری میشه می خوام جونم رو بدم... همین دیروز باباش زنگ زد که کجایی چرا نیومدی، پسرمم هی از اونور می گفت مامان بیا خونه دیگه... اگه بدونی من چجوری اومدم خونه... یه جوری ویییراژ میدادم که زودتر برسممممم... وقتی هم اومدم بغل مخصوص خودمون که کردمش اینقدر سرخوش بودم که پسرم وایساد روی شونه م و دستش رو کشید تا نزدیک سقف و تعادلمون بهم خورد که داد زدم باباش اومد گرفتش...
درباره ی دست تنهایی هم آره واقعا سخته... ولی شما الان دور و برت باز چند نفر هستن... من پسرم 2 ماهه بود که آخرین بار مامان و بابابزرگ و خانواده ی عمه ش رو دید (و من 20 دقیقه سپردمشون رفتم آرایشگاه و از اونموقع هم دیگه قسمت نشده برم)، حدود 8 ماهه بود که کرونا اومد، 1.5 سالش بود که بعد از 2 ماهگی عمه ش رو با خانواده ش دید اونم جلوی در خونه و توی خونه نیومدن... باز 1 سال و 8 ماهگی دو روز بابابزرگش اومد خونه مون تااااااا همین عید امسال که 2 سال و 10 ماهش بود و ما 10 روز شهرستان بودیم... و خرداد که 3 سالگیش بود که 3-4 روز اونجا بودیم که 2 روزشو بستری شد...... یعنی این شرایط بدون کمک، واقعا تا 3 سالگی برای ما بود، بعدشم همینه ها، ولی حداقل مهد میره که روابطی داشته باشه یا زمان ما آزاد بشه... توی اون عید هم که رفتیم شهرستان، یه یک ساعت با مامان بزرگش و نیم ساعت اینطورا هم با عمه ش بود.... واقعا واقعا له شدم و شدیم به معنای واقعی کلمه... الانم دیگه میگم می خواد اسکرین تایمش بیشتر باشه اشکال نداره، از خرد شدن اعصابمون که بهتره... اونم توی این شرایط جامعه... ولی خب وقتی سنش کم بود من گریه می کردم و لالایی می خوندم که آروم شه... می ذاشتمش توی کریر و تکونش میدادم و اشکام بند نمیومد... من اون روزام به معنای واقعی کلمه جهنم بود... حتی 7 ماهگیش می خواستم خودمو بکشم.................
اول به سلین بگم که بی توجهی خیلی جوابه، اصلا اصلا توجه نکن، انگار نشنیدی... ما یه فحشی توی خونه با یه اسم دیگه میگیم بهمدیگه، محض مسخره بازی... اینو پسرم یاد گرفت و یه بار گفت... ما اصلا به روش نیاوردیم ولی دیگه خیلیییی حواسمونم جمع کردیم... و تا حالا مجدد تکرار نشده...
یوتاب ببین شاید شرایط من این بوده که نوزادیش اونقدر سخت بود و بزرگ شدنش اینقدر برام شیرینه...
ولی من چندین بار هم گفتم، ما تا 10 ماهگی واقعا یه ربع یه ربع یشتر نمی خوابید..
دقیقا همونم که همسایه ی ماری گفته بوده، دقیقا پسرم کولیک و اینا که داشت هیچی، هیدروسل هم داشت که صبر کردیم ولی درست نشد و آخرم همین شهریور بود که شدید عود کرد و کانال کااامل باز شده بود با اینکه 90% بچه ها این دریچه شون تا 1 سالگی بسته میشه... ما تا 3 سالگی درگیر بودیم، آخرم عملی که توی همین سن هم 1 سانت بیشتر باز نمی کنن، 4 سانت برای پسرم باز شده.......... ما رو داغون کرد و می کنه............
ولی من واقعا بعد از 2 خیلیییی بهتر شد...
شیر گرفته شد که فوق العاده روی مقدار چسبندگی موثر بود چون واقعا روزی 5-6 ساعت توی بغلم بود تا 2 سالگی حتی... اون اوایل تا 6 ماه که فقط موقع خواب توی بغلم نبود...
تایم تی وی و اسکرین تایم حتی کم بالاخره اضافه شد...
می تونست حرفشو منتقل کنه و حرف آدم رو می فهمه...
میشه باهاش بازی کرد...
میتونه مدتی رو بدون وابستگی سر کنه...
بعد 3 باااازم بهتر شد برامون چون مهد شروع کردیم... خود مهد حداقل 5-7 ساعت از وقت روزانه رو آزاد می کنه، بعدم میاد خونه خب با گوشی کار می کنه، بازی و نقاشی و اینا می کنیم، خوابش منظم شده... تقریبا از 2 سالگی تونست حدود 5-6 ساعت پیوسته بخوابه که الان دیگه شب مثلا 9.5 تا 6.5 می خوابه... روزم اگه 6.5 بیدار شه 1 تا 2 ساعت ظهر می خوابه، اگر مثلا 8 بیدار شه دیگه تا 9-10 نم یخوابه ولی فردا 8 صبح اینطورا بیدار میشه...
خلاصه برای من نوعی، بزرگ شدن خیلی بهتر بوده و الان که باهم کارای مشترک داریم، حرف میزنیم، خرید میریم، غذا درست می کنیم، فعالیت می کنیم برام خیلی شیرینتره...
واقعا من از اون 1 سال اول متنفرم... ببین یوتاب من تا 2 سالگی رو مطمئنم، تا 2.5 هم گاها این پیش میومد که وقتی می خواست بیدار بشه من تپش قلب می گرفتم و دلم می خواست که بمیرم... خیلی بد بود خیییییلی... تمام فعالیت ها رو فقط از روی انجام وظیفه، حموم بردن، بیرون بردن، بازی های حسی همهههه اجبار بود و هیچ لذتی نمی بردم... ولی از روی انجام وظیفه انجام میدادم فقط... اما الان واقعا از حضورمون کنار هم لذت می برم... حرف میزنه بخصوص پشت تلفن که صداش یه جوری میشه می خوام جونم رو بدم... همین دیروز باباش زنگ زد که کجایی چرا نیومدی، پسرمم هی از اونور می گفت مامان بیا خونه دیگه... اگه بدونی من چجوری اومدم خونه... یه جوری ویییراژ میدادم که زودتر برسممممم... وقتی هم اومدم بغل مخصوص خودمون که کردمش اینقدر سرخوش بودم که پسرم وایساد روی شونه م و دستش رو کشید تا نزدیک سقف و تعادلمون بهم خورد که داد زدم باباش اومد گرفتش...
درباره ی دست تنهایی هم آره واقعا سخته... ولی شما الان دور و برت باز چند نفر هستن... من پسرم 2 ماهه بود که آخرین بار مامان و بابابزرگ و خانواده ی عمه ش رو دید (و من 20 دقیقه سپردمشون رفتم آرایشگاه و از اونموقع هم دیگه قسمت نشده برم)، حدود 8 ماهه بود که کرونا اومد، 1.5 سالش بود که بعد از 2 ماهگی عمه ش رو با خانواده ش دید اونم جلوی در خونه و توی خونه نیومدن... باز 1 سال و 8 ماهگی دو روز بابابزرگش اومد خونه مون تااااااا همین عید امسال که 2 سال و 10 ماهش بود و ما 10 روز شهرستان بودیم... و خرداد که 3 سالگیش بود که 3-4 روز اونجا بودیم که 2 روزشو بستری شد...... یعنی این شرایط بدون کمک، واقعا تا 3 سالگی برای ما بود، بعدشم همینه ها، ولی حداقل مهد میره که روابطی داشته باشه یا زمان ما آزاد بشه... توی اون عید هم که رفتیم شهرستان، یه یک ساعت با مامان بزرگش و نیم ساعت اینطورا هم با عمه ش بود.... واقعا واقعا له شدم و شدیم به معنای واقعی کلمه... الانم دیگه میگم می خواد اسکرین تایمش بیشتر باشه اشکال نداره، از خرد شدن اعصابمون که بهتره... اونم توی این شرایط جامعه... ولی خب وقتی سنش کم بود من گریه می کردم و لالایی می خوندم که آروم شه... می ذاشتمش توی کریر و تکونش میدادم و اشکام بند نمیومد... من اون روزام به معنای واقعی کلمه جهنم بود... حتی 7 ماهگیش می خواستم خودمو بکشم.................
آزاده نزادیـم کـه آزاد بمیریـم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم