۱۴۰۰/۷/۴، ۱۰:۲۰ عصر
گفتنی ها رو همه گفتن. من هم در سن ۳۱ سالگی مادر شدم. خودم و همسرم هر دو کارمند بودیم. خونه و ماشین داشتیم و یه پس انداز کوچولو برای زایمان و اتفاقات احتمالی دوران بارداری و بعد زایمان. یعنی پول گنده نداشتیم. بعد از به دنیا اومدن پسرم کلا دنیامون عوض شد. هم سخت شد و هم شیرین. برای ما وجودش میارزه به ۱۰۰۰ تا تفریح و خوش گذرونی های قبل بچه. انگار توی خونه مون یه نفس شادی دمیده شده. شده انگیزه زندگیمون. نه فقط برای ما دونفر بلکه برای کل خانواده هامون. من تا دو روز مونده به زایمان سرکار میرفتم. بعد زایمان هم استعفا دادم. تنها چیزی که الان واقعا اذیتم میکنه همین دور شدن از محل کارم هست. با اینکه خیلی هم به کارم علاقه نداشتم. ولی الان بعضی وقتا خوابشو میبینم که برگشتم سرکار. دلم تنگه واسه روزایی که به زووووور صبح بیدار میشدم و میرفتم سر کار. واسه اون روزایی که برای یه شرکت بزرگ و یه سازمان آدم مفیدی بودم. چالش ها داشتم سر کار. از مغزم شدیدا کار میکشیدم. ولی الان غرق روزمرگی شدم. کار کردن توی شرکت یادم رفته. انگار یه آدم دیگه شدم. احساس میکنم هیچ چالشی برای ذهنم ندارم. که این برام آزاردهنده است. همیشه خودم دوست داشتم ۲ -۳ سال اول بشینم خونه. ولی هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر کار کردن واسم آرزو باشه. پسرم هم ماشالا شیطونه. خیلی سخته واسه مادرم اگه بخوام بدم بهش کل روز نگهش داره. به پرستار هم نمیتونم اعتماد کنم. این تنها موردیه که من قبل از بچه دار شدن فکر نمیکردم تا این حد برام مساله میشه. ولی برگردم عقب باز هم همین راه رو میرم.