۱۴۰۰/۷/۲۱، ۱۱:۰۹ صبح
من بدبختم دو هفته پشت هم مهمون داشتم
دو هفته قبل يه خ ش و شوهر و بچه هاش اومدن ، شانس من پسرم روز مهموني دل درد شده بود بگذريم چه پدري از من درومد تا مهموني تموم شد فكر كنيد با بچه اي كه رفلاكسيه و هربار بعد شير بايد نيم ساعت راهش ببرم ، يه بار كه داشتيم ميشستيمش به شوهرم گفتم تا اطلاع ثانوي مهمون تعطيل
ولي مگه تعطيل شد؟
هفته ي بعدش دوتا ديگه از خ ش از شهرستان اومدن گفتن ميخوايم بيايم خونتون، مگه ميشه گفت نيايد؟! چون هربارم رفتيم شهرشون دعوتمون ميكنن، ولي ميدونيد با يه بچه كوچيك چقد سخته
حالا از اون ور برادرزاده همسرمم گفت ماهم ميايم حالا فكر كنيد طرف عقد كرده ست بايد پاگشا ميشد
سرتونو درد نكنم ٨ نفر ادم اومدن ، شد مهمونيه عروس پاگشا، منم كه اخلاقاي خاص خودمو دارم بايد همه چيز عالي پيش بره و اينا شب به من خبر دادن فردا ناهار ميايم خونتون
فقذ خدا ميدونه چي به من گذشت
ساعت ٣ خوابيدم ساعت ٦ صبح بيدار شدم تا به همه كارام بتونم برسم، اين وسط بچمم رفلاكسش داشت عود ميكرد
وسط مهموني هم انقد گريه كرد كه حد و حساب نداشت
شب حالش خوب نبود و فردا صبحش بالا اووردناش شروع شد
حس ميكنم يكي از دلايل اينكه يهو حال خودمم بد شد و خودمم افتادم توي جا هم غصه ي بچم بود هم انرژيم بود كه كلا تحليل رفت
يعني وقتي حال بچم بد شد من ديگه تواني براي رسيدگي به بچه نداشتم از پا افتاده بودم
خدا خير بده مامانم اومد من و سرپا كرد و كلي بهم رسيد
كاش همه متوجه باشن از كسي كه يه بچه كوچيك داره و دست تنهاست نبايد توقع مهموني دادن داشته باشن
من خودم به خدا انقد ملاحظه كارم حتي قبل اينكه بچه دار بشم خونه ي يكي از خواهرشوهرام كه بچه كوچيك داشت با وجود اصرار زياد نميرفتم ، ميگفتم سختته ، حتي اگر بخواي يه ساعتم از ما پذيرايي كني مجبوري خونه رو تميز كني ، بايد از جون و انرژيت بزني
بعد نميدونم چرا هيچكدوم مراعات منو نميكنن؟؟
دو هفته قبل يه خ ش و شوهر و بچه هاش اومدن ، شانس من پسرم روز مهموني دل درد شده بود بگذريم چه پدري از من درومد تا مهموني تموم شد فكر كنيد با بچه اي كه رفلاكسيه و هربار بعد شير بايد نيم ساعت راهش ببرم ، يه بار كه داشتيم ميشستيمش به شوهرم گفتم تا اطلاع ثانوي مهمون تعطيل
ولي مگه تعطيل شد؟
هفته ي بعدش دوتا ديگه از خ ش از شهرستان اومدن گفتن ميخوايم بيايم خونتون، مگه ميشه گفت نيايد؟! چون هربارم رفتيم شهرشون دعوتمون ميكنن، ولي ميدونيد با يه بچه كوچيك چقد سخته
حالا از اون ور برادرزاده همسرمم گفت ماهم ميايم حالا فكر كنيد طرف عقد كرده ست بايد پاگشا ميشد
سرتونو درد نكنم ٨ نفر ادم اومدن ، شد مهمونيه عروس پاگشا، منم كه اخلاقاي خاص خودمو دارم بايد همه چيز عالي پيش بره و اينا شب به من خبر دادن فردا ناهار ميايم خونتون
فقذ خدا ميدونه چي به من گذشت
ساعت ٣ خوابيدم ساعت ٦ صبح بيدار شدم تا به همه كارام بتونم برسم، اين وسط بچمم رفلاكسش داشت عود ميكرد
وسط مهموني هم انقد گريه كرد كه حد و حساب نداشت
شب حالش خوب نبود و فردا صبحش بالا اووردناش شروع شد
حس ميكنم يكي از دلايل اينكه يهو حال خودمم بد شد و خودمم افتادم توي جا هم غصه ي بچم بود هم انرژيم بود كه كلا تحليل رفت
يعني وقتي حال بچم بد شد من ديگه تواني براي رسيدگي به بچه نداشتم از پا افتاده بودم
خدا خير بده مامانم اومد من و سرپا كرد و كلي بهم رسيد
كاش همه متوجه باشن از كسي كه يه بچه كوچيك داره و دست تنهاست نبايد توقع مهموني دادن داشته باشن
من خودم به خدا انقد ملاحظه كارم حتي قبل اينكه بچه دار بشم خونه ي يكي از خواهرشوهرام كه بچه كوچيك داشت با وجود اصرار زياد نميرفتم ، ميگفتم سختته ، حتي اگر بخواي يه ساعتم از ما پذيرايي كني مجبوري خونه رو تميز كني ، بايد از جون و انرژيت بزني
بعد نميدونم چرا هيچكدوم مراعات منو نميكنن؟؟