الهام جان دقییییییقا درکت میکنم. پسر منم دیروز همین داستانو درآورد. یک دقیقه نخوابیدم. فکر کنم ساعت 9 صبح اینطورا حین گریه هاش خوابم برد چند دقیقه همونطور که کنارش دراز کشیده بودم. با اون صدای جیغ و فریاد نمیدونم چجوری خوابم برد.
آخر سر بردمش دکتر. دست دکتر بهش خورد حالش خوب شده و خوابیده فعلا. خدا امشبو به خیر بگذرونه.
پسرت هم حق داره.کلا یا باید خیلی فاصله سنیشون کم باشه یا زیاد.
بنسای خدا بهت کمک کنه
من هزار کیلومتر دورم ازشون دارم روانی میشم از دستشون شما که واحد بغلیت هستن
دقیقا منم وقتی خودم تنها هستم بهتر به پسرم میرسم نسبت به وقتی که خونه مامانم هستم یا شوهرم خونس.
آخر سر بردمش دکتر. دست دکتر بهش خورد حالش خوب شده و خوابیده فعلا. خدا امشبو به خیر بگذرونه.
پسرت هم حق داره.کلا یا باید خیلی فاصله سنیشون کم باشه یا زیاد.
(۱۴۰۰/۷/۲۵، ۰۲:۴۹ صبح)Bonsay نوشته است: منم خیلی درد دل دارم
اصلا دوست ندارم وقتی برمیگردیم خونه شرایط مثل قبل باشه
اصلا یه شرایط دیوانه کننده ای بود، دوست دارم هیچکس نیاد و خودم و پسرم تنها باشیم
الان با اینکه بیمارستانم ولی حس ارامش بیشتری دارم نسبت به محیط خونه
خدا نکنه یه موضوعی و به مادرشوهرم بگیم تا دهنمونو سرویس نکنه ول نمیکنه
روز اول دنبال یه دارو بودیم برای پسرم پیدا نمیکردیم دیگه بیخیالش شدیم و بیمارستان گفت دیگه وقتی پیدا نکردید عیب نداره
ولی چشمتون روز بد نبینه مادرشوهرم دو روز تمام تلفن به دست تو خونمون داشت با این و اون حرف میزد که دارو رو پیدا کنه
خونش واحد کناری ماست نمیدونم چرا نمیرفت خونه خودش زنگ بزنه
بنسای خدا بهت کمک کنه
من هزار کیلومتر دورم ازشون دارم روانی میشم از دستشون شما که واحد بغلیت هستن
دقیقا منم وقتی خودم تنها هستم بهتر به پسرم میرسم نسبت به وقتی که خونه مامانم هستم یا شوهرم خونس.