۱۴۰۰/۷/۲۵، ۰۴:۰۴ صبح
بنسای مامان من تو حاملگیم انققققدر خوب بود و کمکم کرد که نگو ، از وقتی بچه به دنیا اومد کلا عوض شد همش داره مقایسه میکنه که چرا خانواده شوهرت کاری نمیکنن ، چرا شوهرت اینجوریه ، بیچاره شوهرم انقدر بهش احترام میذاره میگه مادر شما تاج سر مایی مثلا ، مامانم میگه آررره گولم بزن که بمونم اینجا کاراتونو بکنم !!!
یا همش میگفت دیگه خسته شدم یا گیییر داده بود شیرت بده شیرت کمه
میدونی من حس میکنم اونا هم واقعا خسته شدن دیگه ، از طرفی مامان من همش حس میکرد مسئولیت بچه با اونه زیادم بلد نیس میترسید چیزیش بشه کلا استرس داشت
دیگه بعد چند روز گفتم بره خونه اش ، روزا بیاد یه کمکی بده
حالا تنهاس هیچ کاری هم نداره ها ولی دلش نمیخواست بمونه چه میشه کرد
منم خیلی ناراحت میشدم با اون حالم هیچی بهشون نمیگفتم
دیگه به شوهرمم گفتم ما خواستیم بچه دار شیم مسئولیتش با خودمونه شیفتی بیدار میمونیم شبا ، البته ۹۰ درصد خودم بیدارم
مادرشوهرم که کلا زغوغای جهان فارغه ، خونه اش چسبیده به من ولی نکرد یه بار یه بشقاب غذا بیاره بگه پسر خودم بخوره شما کارتون کم شه ، بیخیال همه این روزا میگذره
یا همش میگفت دیگه خسته شدم یا گیییر داده بود شیرت بده شیرت کمه
میدونی من حس میکنم اونا هم واقعا خسته شدن دیگه ، از طرفی مامان من همش حس میکرد مسئولیت بچه با اونه زیادم بلد نیس میترسید چیزیش بشه کلا استرس داشت
دیگه بعد چند روز گفتم بره خونه اش ، روزا بیاد یه کمکی بده
حالا تنهاس هیچ کاری هم نداره ها ولی دلش نمیخواست بمونه چه میشه کرد
منم خیلی ناراحت میشدم با اون حالم هیچی بهشون نمیگفتم
دیگه به شوهرمم گفتم ما خواستیم بچه دار شیم مسئولیتش با خودمونه شیفتی بیدار میمونیم شبا ، البته ۹۰ درصد خودم بیدارم
مادرشوهرم که کلا زغوغای جهان فارغه ، خونه اش چسبیده به من ولی نکرد یه بار یه بشقاب غذا بیاره بگه پسر خودم بخوره شما کارتون کم شه ، بیخیال همه این روزا میگذره