(۱۴۰۰/۷/۲۶، ۱۱:۲۰ عصر)سحر بانی نوشته است: دوستان من امروز رفتم دکتر تاریخ سزارینمو مشخص کرد دکتر
حالا از وقتی اومدم یه حس خیلی بدی دارم
دقیقا همین حسو روزای اولی که فهمیدم باردارم هم داشتم
حس پشیمونی همش میگم این چه کاری بود من کردم من چجوری از پس بچه بر بیام همش فکر زندگیم تغییر کرده دیگه هیچ وقت ارامش نخواهم داشت نمیتونم یه خواب راحت داشته باشم نمیتونم یه مهمونی یا سفر راحت برم و همیشه فکرم درگیر و مشغول خواهد بود
میشه بگید شماهم این تجربه رو داشتید یانه
عزیزم منم دقیقا همین حس ها رو داشتم و حتی شب های هفته های بین 34 تا 36 کلی گریه می کردم (اگه درست یادم باشه) و حتی دلم برای هم اتاقی های خوابگاه کارشناسی تنگ شده بود و دلم میخواست برگردم به اون روزای بی خیالی... همش فکر می کردم این آخه چه کاری بود ما کردیم... چرا بچه دار شدم... بیکار بودم؟ من چطور مسئولیت یه انسان دیگه رو به عهده بگیرم وقتی خودم اینهمه ایراد و اشکال دارم... چطور تربیتش کنم... چطور مراقبش باشم... اصلا بچه چیه و چطوره... خیلییییییییی شک های سنگینی داشتم... ولی چاره ای هم براش نبود ولی الان که نگاه می کنم میگم شاید اونموقع باید به خودم می گفتم که دیگه کاریش نمیشه کرد... بارداری و بچه دار شدن یه مسیر یه طرفه هست... الان فقط به روزای خوش فکر کن و فکر کن این 2-3 سال جزو عمرت نبوده و نخواهد بود... برای 2-3 سال شاید زندگیت کن فیکن بشه... ولی بعدش شاید اینقدر اوضوع خوب بشه که اصلا یادت نیاد چه سختیایی کشیدی... شاید حتی به بچه های بعدی فکر کنی ووو...
این مسیر مادرشدن، مسیریه که اکثر خانمها طی می کنن و اگه هم طی نکنن معمولا یک حسرت بزرگ توی دلشون می مونه... پس سعی کن الان که به آخر بارداری و شروع یک دوره ی جدید زندگیت رسیدی، دیگه یه سری مسائل رو برای چند سالی بهشون فکر نکنی که اذیت بشی... بعد از این مدت (حالا یکم کمتر و بیشتر بسته به کمک هایی که از اطرافیان می تونی بگیری یا حلقه ی حمایتی که داری یا نداری)، کم کم می تونی به زندگی قبلت برگردی اما برنامه ریزی شده و هدفمندتر...

آزاده نزادیـم کـه آزاد بمیریـم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم