امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
گپ و گفت مامانهای 1401
منم دلم برای بچگیشون تنگ نمیشه.اصلا نوزاد می بینم حالم بد میشه با اینکه بچه های من زردی،کولیک و رفلاکس نداشتن و نوزادی سختی نداشتن.
البته اگه به گذشته برگردم بازم بچه دار شدن رو انتخاب می کنم.فقط سعی می کنم قبلش رو خودم کار کنم که قوی تر،صبورتر و مهربون تر باشم و یه کمکی خوب پیدا کنم.بیشتر مطالعه کنم و از غریزه م کمک بگیرم.
[-] کاربرانی که از این پست تشکر کردند
  • Rose
پاسخ
به نظرم واسه کسی که زندگیش روتین خوبی داشته بچه دار شدن خیلی سخته
من خودم چند سال شاغل بودم ، چند سال ورزش حرفه ای میکردم
همه عشقم هیکلم بود کلی خرج سلامتیم میکردم
خونه زندگیم به معنای واقعی برق میزد همیشه غذای تازه داشتیم
چند بار در هفته دسر و کیک درست میکردم
از صبح تا شب برنامه داشتم ، کلی کتاب میخوندم
همش دورهمی با دوستا و شب نشینی
مادربزرگم زنده بود هر هفته جمع میشدیم خونه اش کلی بازی و خنده داشتیم
رابطه ام با همسرم عالللی بود چه بیرون چه خونه اصلا حوصلمون سر نمیرفت اصلا زندگی یکنواخت نبود ، هر وقت سرکار بود از دلتنگی دلم یه جوری بود ، رابطه جنسی درست حسابی ...
الان تقریبا ۹۰ درصد اون زندگی دود شده رفته هوا
من اصلا به خودم امیدواری نمیدم که بزرگ بشه بهتر میشه
حالا شاید یه باشگاه بتونم برم وقت کنم به خودم برسم ولی بقیه چیزا برنمیگرده
پسر من اصلا جیغ جیغو و تو مخ نیس با اینکه الرژی داشت و تنش اگزما میشد حتی نوزادیش هم گریه نمیکرد
فقط فعالیتش زیاده ، همش میگه بشین بازی کنیم برقصیم ادا در بیاریم منم نهایت یکساعت بتونم اینکارارو کنم بعدش اعصابم نمیکشه شاید اگه ۲۰ سالم بود حوصله ام بیشتر بود
شاید اگه قبلش زندگیم درب و داغون بود به این شرایط زودتر عادت میکردم
ولی دیگه کاریه که شده ، این تصمیم رو خودم گرفتم پاشم وایسادم ، دیگه یه انسان واقعی تو زندگیمه نمیخوام با حسرت بزرگش کنم
ولی بازم خوبه اینجا هست درددل میکنیم

مامانم دیروز میگفت ببین یه بوسی که این بچه میاد اینجوری با عشق میکنه به یه دنیا میارزه
خب قبلش همسرم روزی ۵۰ بار بوسم میکرد بی اغراق هربار از کنار هم رد میشدیم هر بار بغل هم فیلم میدیدیم هر بار تو ماشین کنار هم بودیم
امیدوارم بتونم صبورتر باشم
اروم ترین بچه ها هم سختیای خودشونو دارن
پسر ۱۹ ماه ❤
[-] کاربرانی که از این پست تشکر کردند
  • Mari90، Rose، آیسان ۹۶، صنوبر۷۱
پاسخ
ندا دقیقا حرفای دل منو گفتی...
ما هم خیلیییی می گفتن بهمون که تی وی ندارید حوصله تون سر نمی ره آخه؟ چیکار می کنید؟
ولی اینقدر زندگیمون باحال و جذاب بود که حد نداشت...
ولی الان چی؟
حتی یادمون میره همو بوس کنیم :/
فقط موقع رفتن و برگشتنش هست که بعضا یادم می مونه که وسط اون هول و ولا که کرمشو بزنم، کلاهشو بذارم، مصیبت لباس پوشوندن و در آوردن لباسا وووو... یه بوسی هم به هر دوتاشون پرت بکنم یا نه...
اصلا همه ی زندگیم به فاک فنا رفته...
من فکر کنم افسردگی هم به شدت دارم...
آزاده نزادیـم کـه آزاد بمیریـم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم
[-] کاربرانی که از این پست تشکر کردند
  • Nedaaa28
پاسخ
ممنون صنوبری
ببخش دیر جواب دادم
رز و ندا کامل ترین حرفای دل منو زدین واقعا
اما یه چیز دیگه ام هست
ببین میتونی 24 ساعت بچه کسی رو تنها بدون مادرش تحمل کنی؟
توی هر سنی 
ببین من نه
من حتی تو نوجوونیممیه بچه رو حتی با حضور مادرش 1ساعت بیشتر نمیتونستم تحمل کنم 
مثلا یه بچه تو طبیعتی جایی میدیدیم 5 تا جمله حرف میزد جمله ششم من حوصلشو نداشتم
دور و برمم خب خیلییییی کم بچه بوده ها
اخرین بچه پسر داییم بود متولد 84 که سی پی داشت
دیگه ندیدم
تو خیابون بچه خوشگل میدیدم قربون صدقش میرفتما اما در همون حد
من از روزی که بیبی چکم مثبت شد انگار رسمی تر شد و این تردیدا اومد سراغم هرچی پیش رفت بیشتر شد
حتی گاهی
اگه توهم مثل منی توهم ادمش نیستی یا اگه برعکس خب خیلی خوبه
ندا خیلی عالی گفت
اگه نوعروس بود با تماااام مشکلاتی که با همسرم داشتیم اما دوتاییای خیلیییییییی خوبی داشتیم
ما توی همین چیتگر و سرخه حصار خودمون تو تهرانم شب چادر زدیم موندیم و عشق کردیم
صبح جمعه هنوز تو تخت بودیم بی هیچ برنامه ای یهو گفتیم پاشیم بریم مثلا شمال
کاشان
قزوین
همدان
زنجان
رفتیم و یا شب برگشتیم یا صبح شنبه 
با اینکه کارمند بودیم
یا میلیون میلیون خرج لوازم کمپ و طبیعت گردی میکردیم عین خیالمونم نبود و عشق میکردیم
یا یهو تو 1روز 5،6 بار تو هرجای خونه رابطه داشتیم و عین خیالمونم نبود
یا یهو ماشینو میذاشتیم میدون ولیعصر و تا تجریش پیاده میرفتیم و هرچی سرراهمون بود میخوردیم و کلی میخندیدیم
یا... هزاران چیزه ریز و درشت دیگه که تموم شدن و رفتن تو همون خاطرات... 
یا هرسال تولدم محال بود کادو یا گلمو اگه سرکار بودم برام نفرسته اونجا
امسال زنگ زد که قطره فلان رو نداره فلان رو بگیرم
بعد قطع کرد دوبا ه همون موقع زنگ زد که تولدت مبارک خخخ
اینم بگم بچه من نه رفلاکس داشت نه کولیک نه آلرژی نه هیچی
Heart  پسر دو ساله من  Heart
[-] کاربرانی که از این پست تشکر کردند
  • Nedaaa28، nona، Rose، Seti69، صنوبر۷۱
پاسخ
دقیقا همینا که گفتی یوتاب منم دردش رو کشیدم...
خدایی آزادی عمل قبل از بچه کجا، بعد از بچه کجا...
فیلم و سریال دیدن و لذت بردن کجا، از روی عجله موس کشی سریال دیدن کجا...
یا سفر... صبحای تعطیل...
تازه من اصلا اهل بغل و قربون صدقه رفتن و اینا برای بچه ها نبودم... حتی یادمه یکی از کارمندا بچه ش رو آورده بود سر کار، بعد بیچاره بچه رو سپرد به من، من اینقدر کلا از بچه داری هم بدم میومد، توی رودربایسی موندم ولی بعدش رفتم شکایت کردم به مدیر اجرایی که این چه وضعشه که من دانشجو باید بچه ی کارمند رو نگهدارم وووو...
درسته در اون زمان خیلییییی به خودم حق میدادم، واقعا احساس می کردم خیلییییییییی کار زشتی کرده... اگه من بچه می خواستم خودم میاوردم... ولیییییی الان به شدت شرمسارم و یلی خوشحال میشم که کسی که خودش مادر نیست، شرایط مادرها رو درک می کنه... به نظرم یه لول متفاوتی از جهانبینی رو داره چون من خودم تا بچه دار نشدم، متوجه اهمیت حمایت از مادرها نبودم... آره شاید اگه مادر یا خانم بارداری میدیدم، جامو مثلا میدادم بهشون، ولی اینا حمایت نیست... وظیفه اس... حمایت این بود که من شعورم می رسید و اون مادر کارمند رو درک می کردم که چه نیازی ممکنه با بچه ش داشته باشه..............
خلاصه خواستم بگم چقدر از بچه ها بدم میومد و کلا حوصله ی بچه و حرف زدنای بی سر و تهشون رو نداشتم و یادمه خیلی از دست خواهرزاده های همسر که هی میومدن پیشم عصبانی میشدم... خیلییییی زیاد...
آزاده نزادیـم کـه آزاد بمیریـم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم
[-] کاربرانی که از این پست تشکر کردند
  • maryam_na، nona، Seti69
پاسخ
منم پابرهنه بیام وسط حرفاتون یوتاب و رز و ندا همتون بیایید بغلم خسته نباشید رز و یوتاب واقعا حق دارید دست تنها سخته خیلی سخت
من روتین خوبی میشه گفت داشتم ندا جون شغل خوب زمدگی اروم و‌… فعلا همه چی هوا شده همتونم میدونید دخترم هم رفلاکس داشت هم کولیک هنوزم درست نمیخوابه با بدبختیم غذا میدم رابطه عاطفی و همه چی با همسرم تقریبا از دست رفته و حول بچه میچرخه
اماااااااااا به شدت ضعف میکنم واسه نی نی Smile فداش بشم من هنوزم هر شب تایمی که وقت میکنم بخوابم یه چند تا فیلم و عکس بچگیشو نگاه میکنم ( میدونم همتون عاشق نی نیاتونید البته)
هنوزم دلم نی نی میخواد امیدوارم بتونم بیارم
خلاصه به نظرم به هیچی بستگی نداره صنوبر ممکنه زندگی قبل بچتون عالی بوده باشه اما بعد بچه اول دیگه حاضر به اوردن اسم بچه نباشید ممکنه هم همچنان عاشق بچه بمونید
باید تو موقعیت قرار بگیرید ببینید چی به چیه
یوتاب من قبل بچه دار شدن بجز سال اخر از هر نوزاد و بچه ای حالم بد میشد هیچکسم نگه نمیداشتم حتی پنج دقیقه
اما واقعا با زندگی اروم و بی دغدغه قطعا باید خداحافظی کرد مخصوصا اگه کمک نداشته باشید
اگر مثلا مادر خواهری پیشتون هست که روزانه در حد غذا یا دو سه ساعت رسیدگی به بچه بهتون کمک کنه اصلااااااااااا بچه داری سخت نیست نه تنها سخت نیست رویایی و فوق العاده هست
اینو منی میگم که هیچچچچچچ کمکی نداشته و ندارم کل شبانه روزم مختص بچه عست همچنان هم دورکارم و فشار کاریم‌زیاده اما برام بچه داری با تمام سختیاش لذتبخشه
[-] کاربرانی که از این پست تشکر کردند
  • Celin، maryam_na، Nedaaa28، Rose، Seti69، youtab، صنوبر۷۱، نسیمه جااان
پاسخ
بچه ها منم از اول بچه دوست نبودم ، به حدی این واضح و ملموس بود که وقتی دوستام متوجه بارداریم شدن همشون تعجب کردن اصلا باورشون نمیشد هی میگفتن تو ؟! چجوری آخه، تو که اصلا بچه دوست نداری!!!
راستش من نگران سنمون بودم که باردار شدم،عشق بچه نبودم، یه وقتا دلم ضعف میرف برای بچه ولی از نزدیک که نوزاد میدیدم اصلا بغلش نمیکردم، دوست نداشتم،
مسئله سن بود و اینکه نمیخواستم همیشه بی بچه باشم،
ما الان ۳۲ و ۳۴ ایم،واقعیتش همین الانم خیلی زود حوصلم سرمیره بچه همش بازی میخواد وقت و حوصله ی حسابی میخواد ولی من ندارم… من طبق تجربه ی الانم اکه برگردم عقب یا کلا بچه نمیارم یا اگه نتونم به غریزه ی مادریم غلبه کنم زودتر از این سنم میارم.
[-] کاربرانی که از این پست تشکر کردند
  • Nedaaa28، Rose، صنوبر۷۱
پاسخ
چقدر سخته تصمیم گیریش Smile مرسیی بچه ها از همتون که وقت و انرژی گذاشتین توضیح دادین امیدوارم انرژیتون بیشتر و حالتونم رو به روز بهتر باشه.

از نظر حوصله حقیقتا حوصله سروکله زدن و حرف زدن با بچه ها رو ندارم یعنی حس میکنپ سالای پیش داشتم ولی الان خیلی کلافه میشم. فقط بچه چند ماهه دوست دارم Smile یا مثلا مری و سلین که از شیرین زبونیای پسرشون میگن خیلیی خوشم میاد همین. اما به هرحال فکر میکردم احتمالا سروکله زدن با بچه خود آدم خیلی شیرین تر از سروکله زدن با بچه های فامیل باشه.یعنی اینجوری توجیه میکردم خودمو...

راستی رز من با این بحث حمایت از مادر باردار و بچه دار از صحبتای شما آشنا شدم.راستش قبلا خیلی لجم میگرفت و هنوزم گاهی میگیره که چووون یکی بارداره باید ملاحظه شو کرد.هنوزم البته نمیفهمم چرا بی ادبیای یه مادر باردارو باد گذاشت پای هورموناش Smile ( چون پیش اومده برام میگم) ولی در کل درک بهتری پیدا کردم.و ممنونم.
[-] کاربرانی که از این پست تشکر کردند
  • Mari90، شیطون خانم
پاسخ
حرفای رز و اینکه مادر کمک داشته باشه رو منم درک نمیکردم تا اینکه خودم بچه دارشدم
به معنای واقعی اگه آدم کمک داشته باشه خسته نمیشه، همیشه هم جون داره با بچه سروکله بزنه ،با وجودیکه دخترمن خداروشکر نه رفلاکس نه زردی نه آلرژی هیچی نداشت ونداره ولی خب خسته م میکنه یعنی انرژی میطلبه (فکر کن خوابت و خوراکت دست خودت نیس ، با بچه ت تنظیمه، یه هفته به پریودیم که اخلاقم سگیه که بدتر…)
ولی ولی روزایی که میرم خونه مامانم شارژم کامل چون داداشم عاشق دخترمه همش بغلشه و باهاش بازی میکنه، اصلا خسته نمیشم ، دخترمم بدقلقی نمیکنه، خب دائم نمیان کمکم یا حالا چون من درخواست نکردم یا اینکه شرایط و سن مامانم اجازه نمیده ، من اگه کسی کمک داشتم به دومی هم فکر‌ میکردم.
به عینه میبینم حمایت خانواده چقدر کمک کنندس،دوستم دوقلو داره دختروپسر چنان کمک و حمایتی از روز اول خانوادش کردن ازش که فکرنکنم هیچ سختی حس کرده باشه.

اینا همش در صورتیکه منم مثه مامانای دیکه عاشق دخترمم هیج کدوم ازین موارد از عشقم بهش کم نمیکنه.


ماهور
ماهم شبیه شما بود سرگرمیامون ، خیلی خیلی ددری بودیم همش با دوستامون باغ و اینور اونور ولی همه ی اینا یه تایمی جذابه ، به نظرم ۴۰ سالگی چیزی بالاتر از اینا ارضام میکنه اونم دیدن شکوفایی بچه میتونه باشه …
[-] کاربرانی که از این پست تشکر کردند
  • **ماهور**، nona، Rose
پاسخ
صنوبر به نظر منم خیلی به این ربط داره که چقدر واقعا دوست داری بچه دار بشی. من خیلی دلم برای اوایل دنیا اومدن دخترم تنگ میشه. حتی برای روز زایمان با اینکه کیسه آبم ترکید یا روزهایی که تو بیمارستان بودم و همراهی شوهرم و خیلی اوقاتم فیلمهای نوزادی دخترمو می بینم و دلم تنگ میشه. من یکسال اول بچه داریمو خیلی دوست داشتم. دخترم کولیک خب داشت و معمولا ۴-۵ صبح بود ولی خب بهش مرتب قطره هایی که می گفتن خوبه دکترهای اینجارو نی دادم و رو دلش بالش هسته گیلاس گرم می کردم میداشتم و ماساژ اینا می دادم بچه می خوابید بعدشو نمیداشتم درد بکشه و گریه کنه که اونم چهل روزش اینا شد برطرف شد. نصفه شبم فقط یه بار بهش شیر می دادم و اوایل تا راه بیفته با کمک همسرم با سرنگ بهش می دادیم اون یه نوبت و بعدشم که دیگه بزرگتر شد دراز کش بهش شیر می دادم و راحت بود. صبح ساعت ۶-۷ هم یه دور پا می شد شیر می خورد و دیگه از بعد اون از تختش درش می آوردمو دو تایی بغل هم می خوابیدیم تا نه. بعد یکم بزرگتر شد می بردمش کلاس مادر و کودک، کافی شاپ یا کلاس ورزشی مادر و کودک و بعضا با مامانهایی که بچه های همسن و سال داشتن در ارتباط بودم. رابطه امم با شوهرم شاید قویترم شده بود ما چون خونه بودم و استرس درس و کار نداشتم. سال بعدش که رفتم سرکار ولی خیلی برام سختتر شد و بی حوصله تر شده بودم و دخترمو کلاسی جایی می بردم واقعا خسته بودم چون صبحها پنج صبح بیدار می شد که از شش سرکار باشم و حدود ۳.۵ هم دخترمو از مهد می آوردم. به نظرم آدم شاغل باشه تمام وقت و دورکاریم نباشه کارش سخته واقعا بچه داریو من دیگه اصلا دوست ندارم با بچه تمام وقت کار کنم. خیلیها از اومدن کرونا ناراحت شدن ولی برای من خوب بود چون دورکار شدم و تو خونه کار می کردم خوابم کافی شد، وقت بیشتری برای بچه ام و شوهرم داشتم و دوباره فرصت داشتم ساعت بیشتری کنار بچه ام باشم و از بزرگ شدنش لذت ببرم. به نظرم یه موردی که بچه داریو سخت می کنه شغل تمام وقت حضوریه و رزو درک می کنم میگه خسته میشم و …
در رابطه با کمکم من مثلا اینکه گاهی یکی در حد بیبی سیتر بیاد یا بچه بره مهد رو قبول دارم ولی دوست ندارم بچه امو کس دیگه بزرگ کنه و من و همسرم کمک این جوری اصلا نداشتیم و زمانی که شاغل بودم و سال اول مهد دخترم و مریضیهای پشت سرشو بعد مریض کردن من و همسرم روزهای واقعا سختی بود برام ولی بازم خوشحالم که دخترمو دارم و دوست ندارم به زندگی قبل دخترم با همه آرامش، قشنگیها و خوش گذرونیهاش برگردم. منو همسرمم مدت زیادی دوست بودیم با هم و بعد دو سالی نامزد بودیم و سه سال بعد عروسیمون یعنی جمعا بعد ۱۲ سال با هم بودن، بچه دار شدیم

رز منم از بعضی بچه ها واقعا بدم می اومد مثلا خواهرزاده همسرم چون حرفهای بزرگتر از سنش می زد و یکسره بهم می چسبید وقتی خونه مادر شوهرم بودم. بعضی بچه هارو دوست داشتم ولی خب نهایت برای یه مدت کوتاه نه اینکه بخوام بچه مردمو نگهدارم ولی خب بچه خودم مسلما مثل هر مادر دیگه ای خیلی برام فرق می کنه.
[-] کاربرانی که از این پست تشکر کردند
  • Rose
پاسخ


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 22 مهمان