ارسالها: 4,457
موضوعها: 1
تشکر Received:
9,629 in 3,202 posts
تشکر Given: 3,566
تاریخ عضویت: خرد ۱۴۰۰
اعتبار:
13,743
۱۴۰۱/۱۰/۳، ۱۱:۵۹ عصر
(آخرین ویرایش: ۱۴۰۱/۱۰/۳، ۱۱:۵۹ عصر، توسط صنوبر۷۱.)
مریم جان انشاالله بهترینا برات پیش بیاد.
واییی نه بابا نمیشههه خیلییی بعیده
یه کمم ته دلم دوست دارم بشه ها
ارسالها: 613
موضوعها: 0
تشکر Received:
640 in 314 posts
تشکر Given: 392
تاریخ عضویت: تير ۱۴۰۱
اعتبار:
882
۱۴۰۱/۱۰/۴، ۱۲:۱۲ صبح
(آخرین ویرایش: ۱۴۰۱/۱۰/۴، ۱۲:۱۴ صبح، توسط maryam_na.)
مرسی نسیمه جون و ان شاالله که برای تو ادامه بارداریت خیلی راحت بگذره و گل پسرت سلامت و به موقع بیاد بغلت. فقط می خوام این روزها زودتر تموم بشه و واقعا بریدم. تمام دست، پا، دم زانو، ساق پا و حتی صورتمم ورم کرده. تنگی نفسم که یه طرف و شدید حس سنگینی دارم. اعصابم برام نمونده خخخخ بیمارستانم هر چی گفتم من اذیتم بهم زمان زودتر بدین گفتن دلیل پزشکی نداریم که زودتر بچه رو دربیاریم و اگه حالت خوب نیست بیمارستان بستری شو که هی چکت کنیم. واقعا اگه می دونستم چه جوری میشه کیسه آبو ترکوند می زدم سه شنبه می ترکوندنش که مجبور شن این بچه رو دربیارن. الان ۳۸ هفته و دو روزمه و واقعا عادیه بچه رو دربیارن. قبلا افراد می گفتن ماه آخر سخته اصلا نمی فهمیدمشون چون من سر دخترم سه ماهه سومم از همه دوره های بارداریم بهتر بود. این هفته های آخرشم مثل باد برام گذشت ولی ایننننن
مرسی صنوبر جان و اگه خودت راضیی که ان شاالله مامانییی یه بارداری راحت و خوب
ارسالها: 8,455
موضوعها: 1
تشکر Received:
30,666 in 6,991 posts
تشکر Given: 20,214
تاریخ عضویت: خرد ۱۴۰۰
اعتبار:
35,283
۱۴۰۱/۱۰/۴، ۱۲:۲۴ صبح
(آخرین ویرایش: ۱۴۰۱/۱۰/۴، ۱۲:۲۴ صبح، توسط nona.)
مریم جان ایشالا بسلامتی زایمان کنی وای فقط نه روز مونده چه عالی
صنوبر امیدوارم بشه
کاربرانی که از این پست تشکر کردنداربرانی که از این پست تشکر کردند
• maryam_na، صنوبر۷۱
ارسالها: 1,172
موضوعها: 1
تشکر Received:
2,215 in 593 posts
تشکر Given: 8,003
تاریخ عضویت: خرد ۱۴۰۰
اعتبار:
4,949
مریم جون خداروشکر دیرتر بیاد بهتره
کاربرانی که از این پست تشکر کردنداربرانی که از این پست تشکر کردند
• maryam_na
ارسالها: 613
موضوعها: 0
تشکر Received:
640 in 314 posts
تشکر Given: 392
تاریخ عضویت: تير ۱۴۰۱
اعتبار:
882
۱۴۰۱/۱۰/۴، ۱۲:۴۱ صبح
(آخرین ویرایش: ۱۴۰۱/۱۰/۴، ۱۲:۴۴ صبح، توسط maryam_na.)
مرسی نونا جون، آره کم مونده ولی دیر می گذره برام به خاطر وضعیتم. اذیتم ماهرخ جون آخه و بعد هم الان تعطیلاته و دخترمم هست دوست ندارم اورژانسی بشه یه وقت.
ورم هم دارم و خدای نکرده می ترسم پره اکلامپسی چیزی کنم و دیگه دکترمم نیست هر چی بشه باید هی برم بیمارستان و دخترمم تعطیله دیگه مهدش اسیر میشیم خانوادگی.
کاربرانی که از این پست تشکر کردنداربرانی که از این پست تشکر کردند
• nona
ارسالها: 8,455
موضوعها: 1
تشکر Received:
30,666 in 6,991 posts
تشکر Given: 20,214
تاریخ عضویت: خرد ۱۴۰۰
اعتبار:
35,283
عزیزم حق داری برای سما که الان خواب و تنفست بهم ریخته دقیقه هم دقیقه هست ما از دور میگیم کم مونده
کاربرانی که از این پست تشکر کردنداربرانی که از این پست تشکر کردند
• maryam_na
ارسالها: 1,172
موضوعها: 1
تشکر Received:
2,215 in 593 posts
تشکر Given: 8,003
تاریخ عضویت: خرد ۱۴۰۰
اعتبار:
4,949
اره میدونم مریم جون ماه اخر خیلی سخته هر لحظه انگار میخواد بیاد پایین
راه رفتن
توالت رفتن
تنفس
خواب
همه چیز ادم خراب میشه
من چون خودم بچه ام ۳۳ هفته و ۶ روز دنیا اومد سختی زیاد کشید ان آی سی یو ۱۴ روز بود از اون جهت میگم هی تو حسرتم چرا بیشتر نموند تو شکمم کاش خودم اذیت بودم ولی بچه ام راحت بود انقدر بهش سوزن نمیزدن
ارسالها: 613
موضوعها: 0
تشکر Received:
640 in 314 posts
تشکر Given: 392
تاریخ عضویت: تير ۱۴۰۱
اعتبار:
882
آره نونا جون و حالا نمی دونم از هورمونهاست از هوای زمستونی چیه خیلی بی حوصله و اعصابم شدم.
آخی بچه ام، خدارو شکر که این روزها گذشت ماهرخ جان و دختر گلت سلامته. یه اتفاقهایی تو بارداری واقعا دست آدم نیست و کاریش نمی تونه کنه وگرنه یادمه حتی سرکلاژم شده بودی.
بیمارستانو که نگو پدر آدم بزرگو درمیارن چه برسه به بچه. من اینجا واقعا می ترسم به بیمارستان نزدیک بشم. نمی دونم دنبال چاپیدن بیمه هستن چیه من هر وقت سر یه چیز کوچیک رفتم بیمارستان الکی بستریم کردم و بعد به زور و غر مرخصم کردن. بعد هی تست الکی روزی یه بار آزمایش خون بگیرن از زن باردار و یه هفته پیش باز گیرشون افتادم دستان تمام کبوده هنوزم از بس خون گرفتن. بعد ان اس تی بچه مشکلی نداشت روزی چهار بار ان اس تی می گرفتن و بچه هم بدش می اومد هی در می رفت و من یکسره باید پروبشو با دست تنظیم می کردم دنبال قلب بچه از بس تکون می خورد. بعد می گفتن نیم ساعت و هی زنگ می زدی مگه پرستار می اومد دیگه خودم می زدم قطع می کردم گاهی و خاموشش می کردم و یکیشون اومد قیافه گرفت. فکر کن بعد یه ساعت تازه اومد و خب منم پا به ماه عذر می خوام دستشوییم داشت می ریخت دیگه.
ارسالها: 1,172
موضوعها: 1
تشکر Received:
2,215 in 593 posts
تشکر Given: 8,003
تاریخ عضویت: خرد ۱۴۰۰
اعتبار:
4,949
وای میدونم چی میگی مخصوصا موقع حاملگی ادم تنش انگار از داخل کوفته ست یکی ام اینجوری برخورد کنه زن حامله دل نازک زود ناراحت میشه
دستشویی که نگم واست من کل دوره بارداری تو سرویس بودم خیلی بد بود
یک خواب راحت نداشتم
بعضی وقتا تو اوج خواب شیرین یهو … بعد تا بلند بشه ادم با اون شکم قلنبه
اره دختر منم فضول بود هی میرفت قایم میشد
حتی دکتر چکاپ میرفتم میخواست ضربان قلب بگیره میرفت قایم میشد انقدر ذوق میکردم تکون میخورد
دلم تنگ شد برای اون روزاش
الان داشتم عکسای پارسال میدیدم جلوی چشمم معلوم نمیشه ولی نفهمیدم چطور این قدری شد
اه چقدر من تو NICU صارم زاااار میزدممم یعنی تمام پرسنلشون میومدن دلداریم بدن تک و تنهام بودم
همه سختی های بزرگ کردن بچه رو تنهایی به دوش کشیدم و براش غصه خوردم
فقط یادمه یکبار زنگ زدم پدرم شیراز بودن گفتم فقط بیاااا فقط بیاااا بچه ام نمیتونه شیر بخوره روی تخت پوست استخون افتاده
ببین شکمش انقدر لاغر بود تو بود!
نا نداشت حتی گریه کنه!
انقدر بی صدا بود
وقتی آوردمش الارم میذاشتم ۵ دقیقه ۱۰ دقیقه چکش میکردم چون صداش ضعیف بود
واسه تنفسش میترسیدم
یکبار انقدر بهم شوک وارد شد از بی خوابی شدید نمیتونستم بغلش کنم سرگیجه گرفتم مادرم طفلک گفت برو استراحت کن بعد بیا بغلش کن اخرشم دلم طاقت نیاورد وقتی شوک عصبیم در اثر بی خوابی تموم شد یکم اروم شدم اومدم بغلش گرفتم
یکبار بغل پرستار بود داشت گریه میکرد من اتاق مادران بودم زنگ زدن بیا شیر بده بهش
داشت گریه میکرد تا بومو شنید رفتم سمتش ساکت شد
همه شون گفتن بوی مادر حس کرده
دیگه من به خودم نبودم چقدر عر زدم جلوشون
میترسیدم بغلش کنم چقدر دلداریم میدادن
وای لباساش اندازه ش نبود با اون همه ذوق خریده بودمشون بعد یک روز داشتم باهاش حرفمیزدم از پشت شیشه قربون صدقه اش میرفتم
یک مامانی بهم ادرس پیج اینستا داد خدا خیرش بده دلم میخواست لباس خوشگل تنش کنم
یک روزه بنده خدا از مشهد برام دوخت و فرستاد
بعدم برد متبرک کرد به ضریح
بعد که اوردمش رفت حرم دعا کرد واسه سلامتیش چقدر ازش تشکر کردم
این خاطرات تو اون لحظه های سخت هرگز از یاد مادر نمیره
هرچند کوچک باشه از نظر بقیه برای من دنیایی ارزشمند بود که تو اوج فشار و استرس قوت قلبم بودن برای لحظه ای دلمو شاد میکردن
ارسالها: 6,679
موضوعها: 0
تشکر Received:
20,561 in 4,948 posts
تشکر Given: 8,673
تاریخ عضویت: خرد ۱۴۰۰
اعتبار:
25,418
بچهها کسی اینجا کاپ قاعدگی استفاده کرده؟ نظرتونو بگید لطفا. من هر بار میبینم یه عده انقد تعریف میکنن وسوسه میشم!