۱۴۰۰/۱۰/۱۵، ۱۰:۱۹ عصر
(۱۴۰۰/۱۰/۱۵، ۰۶:۳۲ عصر)Rose نوشته است: شاینینگ جان...رز جان ممنونم از نظر مفصلی که دادی. راستش قبول بخش حسادت برام خیلی سخته و اون دلتنگی که گفتم به نظرم دلیل اصلیش دلسوزی برای مادرمه که از کودکی باهامه که کسی مادرم رو اذیت نکنه چونشاهد اذیتهای پدرم و مادر پدرم بودم. این که شما گفتی احتمالا دلم برای کمک کردنهاش تنگ شده رو توجه نکرده بودم راستش. نوشته هات درسته که تلخ و ناراحت کننده بودن اما واقعیت، مخصوصا نیومدن خواهر برادرم. با خودم می گم خب اولویتشون اگر بود شده یک روزه می اومدن و می رفتن، اونام لابد شرایطش رو ندارن و گرنه توی مریضی پسرم خییییی اذیت شدن یا همین نبودن مادرم و بودنش پیش ما خب برای اونها سخت بود و همه مسیولیتهای خونه مادرم به عهده اونها بود (من بچه اولم و خواهر برادرم از من کوچیکتر و مجردن)ببین متاسفانه این فرهنگ درد دل نکردن با فرزند توی خانواده من جا نیفتاده و من حتی بچه بودم مادرم باهام درد دل می کرد. این سری هم در مورد اینکه چقدر پدر همسرم با مادرش همراهه و همش با هم سفر می رن و این خلاف پدر منه حرف زد. دلم سوخت براش یا از همون سختیهای دوران زایمانش گفت بازم، اینها آدم رو اذیت می کنه خب. و فکر کنم خیلی چیز ها رو نباید گفت بهشون، چون هم دوستدار خوشبختی بچه هاشون هستن و هم خب خاطرات بدشون تداعی می شه.
من سری قبل اصلا نظری ندادم گفتم شاید ناراحت شی...