امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.33
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
گپ و گفت مامانهای ۱۴۰۰
(۱۴۰۰/۱۰/۱۵، ۰۵:۴۹ عصر)Targol نوشته است: شاینینگ جان چقد فکر میکنی به این چیزها؟ ول کن بذار از ذهنت پاک شه. اگرم اینجوری فراموش نمیکنی یه ترتیبی بده دوباره دور هم باشید و این بار خاطره خوش بسازید تا اونو فراموش کنی. یعنی انقدر فکر کردی رسیدی به زایمان مامانت؟!
راستش با این چیزهایی که تعریف میکنی مامانت هم میتونست مهربانانه تر برخورد کنه. مثلا لزومی نداشت بهت یادآوری کنه چرا خانواده همسرت کاری نمیکنن، یا اینکه خودداری کنه و به برادرت نگه. پس هیشکی اونقدری که فکر میکنی دلسوز نیست و فکر کنم همه دارن زندگیشون رو میکنن الا خودت. اینهمه عذاب وجدان هم باز برمیگرده به مامانت. پس به فکر خودت و بچه‌ات باش. واقعا نباید الان این موضوع دغدغه ات باشه.

دقیقا همینطوره ترگل جون. حتی همسرم به تراپیستمون گفته بود خواهر برادرش نمی خوان بیان تهران و همسرم فکر می کنه به خاطر رفتار من مادرس چیزی گفته بهشون و تراپیست تعجب کرد و گفت تو چرا الان باز مهمون دعوت می کنی بعد اینکه 45 روز مهمون داشتین؟ به خودمم گفت فعلا دوری کن از خانواده ات! تو استقلال فیزیکی داری و اما فکری نه! ناراحتم ک خواهر برادرم اولین خواهر زاده شون رو ندیدن، البته خودشون هم شرایط اومدن نداستن، مثلا خوارم سرکاره و برادرم امتحان داره و واقعا شک دارم که به خاطر همسرم باشه و آیا اصلا مادرم واقعا چیزی گفته یا نه. حرف چند روز پیش بابام تو گوشم زنگ می زنه که باز بهم می گه به فکر زندگیت باس دختر من هم بهت نصیحت می کنم هم وصیت! واقعا دلم هم از مادرم گرفته که روز ترخیص بچه ام (درسته خسته از یک هفته شبا پیشش موندن بود و دلخور که مادر شوهرت یه غذا درست نکرد براتون تو این دو هفته) گله خانواده سوهر رو می کنه، گله شوهرم رو پیش خواهر کوچیکم به من می کنه و هی اونو هم شاهد می یاره که فلانی به من سلام نکرد مگه نه؟ یا بره به برادرم بگه. واقعا هضم اینا سخته برام. انگار هیچ کس منو ندید.
چرا من رفتم تا زایمان مادرم؟ چون خودش در موردش حرف زد.
قرار شد عید بریم پیششون، همسرم می گه دو هفته نمونیم یه سفر دیگه هم بریم چون سر کار می ره خب و حق هم داره.
[-] کاربرانی که از این پست تشکر کردند
  • (کژال)، **ماهور**، 2015، Nedaa28، Targol، youtab، آیسان ۹۶، شماره مجازی تیندر
پاسخ
به نظرم زیاد موندنتون ممکنه چالش بیشتر ایجاد کنه.
ببین واقعا هیچ توصیه‌ای ندارم جز اینکه فکرت رو آزاد کنی ازشون. اصلا الان تو این سن پسرت نباید وقت داشته باشی به این چیزها فکر کنی Big Grin خودتو با بچه سرگرم کن.
حالا اونقدم موضوع مهمی نبوده. بیخیال باش دختر. دو نفر دیگه باعثش شدن، غصه‌شو تو میخوری؟
[-] کاربرانی که از این پست تشکر کردند
  • (کژال)، **ماهور**، shiningdiamond، youtab، آیسان ۹۶، شماره مجازی تیندر، کتایون خانم
پاسخ
(۱۴۰۰/۱۰/۱۵، ۰۶:۱۱ عصر)Targol نوشته است: به نظرم زیاد موندنتون ممکنه چالش بیشتر ایجاد کنه.
ببین واقعا هیچ توصیه‌ای ندارم جز اینکه فکرت رو آزاد کنی ازشون. اصلا الان تو این سن پسرت نباید وقت داشته باشی به این چیزها فکر کنی Big Grin خودتو با بچه سرگرم کن.
حالا اونقدم موضوع مهمی نبوده. بیخیال باش دختر. دو نفر دیگه باعثش شدن، غصه‌شو تو میخوری؟

Big Grin ببین خودمم همینو می گم دیگه
می گم انقدر هی این موضوع رفته رو مخم که انگار اصلا نمی ذاره اونجوری که باید و شاید با پسرم عشق کنم و همین باز باعث می شه خودم از خودمم ناراحت بشم، بگردم دنبال مقصر و برسم به این داستان مادر و همسرم
[-] کاربرانی که از این پست تشکر کردند
  • (کژال)، 2015، youtab، شماره مجازی تیندر، کتایون خانم
پاسخ
شاینینگ جان...
من سری قبل اصلا نظری ندادم گفتم شاید ناراحت شی...
الان که بیشتر حرف زدی، مطمئن شدم برداشتم درست بوده...
شما خیلی وابسته هستی... الان هم شرایط زندگیت سخت شده، هی یاد اون روزایی که مامانت پیشتون بود رو می کنی... دلتنگیت از روی همینه که دیگه مامانت نیست و هی نشخوار فکری داری که اگه بود چی میشد و حق من نبود تنها بمونم و ووووو....
اگه ناراحت نمیشی، من مقصرترین رو مادرت می بینم...
او بوده که زایمان داشته و از شرایط الانت آگاهه...
شما یه تازه مادر و همسرتم یه تازه پدر بوده...
مادرت توانایی تفکیک آدما و شرایط و اتفاقا رو نداره انگار... داره مشکلات خودش رو برون فکنی می کنه و با قدرتی که روی روان وابسته ی شما هم داره، زندگیت رو به بازی میگیره (حتی ناخواسته...)...
یعنی چی مادرم حساس و مراعات کنه ولی مراعات کسی که توی شرایطش بوده رو نداره؟ مراعات و مبادی آداب بودن مگه جز اینه؟ نه مادر شما یکم خودشیفته اس... یکم گره ها و مشکلات درونی داره... یکم خاطرات احتمالا تحریف شده، بزرگنمایی شده و سنگین داره... عزت نفس پایینی داره (وای همه باید احترام منو نگهدارن و چرا سلام نکرد و چرا ال چرا بل واضحا نشانه ی عزت نفس پایینه...)...
و شما هم عزت نفست پایینه و علیرغم موفق بودنی که قبل از بچه می دونستم داری، باز وابسته ش هستی و راحت توی بازی او گول میخوری... مادرت میگه سلام نکرد نه؟ شما بگو نمی دونم من حواسم به بچه اس... (اگه موقعیت دیگه ای بود توصیه می کردم ارجاعش بدی به روانشناس... یا بهش بگی که حالا سلام کنه یا نه، چه فرقی داره؟ و وارد بحث بشی که با شرایط الانت و روحیه ی مادرت اصلا اصلا به نظرم امکان پذیر نیست...)
و مادرتم زیاد پیش شما مونده... بهتر بود که کوچیک کوچیک می موند تا هم عادت نکنی به کمک (و الان فکر کنی دلت برای مامانت تنگ شده و در حقیقت برای کمکاش تنگ شده وگرنه آدم برای تنش دلش تنگ نمیشه) هم اینکه با همسرت تنها می موندی... هم مسئولیت پذیری او هم بالاتر می رفت و خودش میخواست که از مادرت کمک بگیرید...

درباره ی کمک های خانواده ی شوهر هم خانواده ها متفاوتن... مادر شما به دختر خودش کمک کرده... کمکی که خانواده ی دختر می کرده به دخترش و نوه ش، معمولا همیشه بیشتر از خانواده ی داماده... این حتی مطالعه شده و حتی توی شامپانزه ها ثابت شده که مادربزرگ های دختری، حسابی حواسشون به دختر تازه زایمان کرده شون هست، چرا؟ چون وقتی که به دنیا اومدن، نصف ژن نسل بعدشون رو با خودشون در تخمک هاشون داشتن و در حقیقت حمایت از مادری که تازه زایمان کرده، به نوعی حفظ نسل مادربزرگ دختریه... چون ذخیره ی ژنتیکیش از اول باهاش بوده و الان با حمایت از مادر تازه زا، باعث میشه که زاد و ولد دختراش بیشتر بشه و ژنش بیشتر توی جهان پخش بشه (اینایی که الان توی این پارگراف گفتم، خلاصه ای از چند فصل از کتاب علیه تربیت فرزنده... اگه دوست داشته باشی می تونی بخونیش...)
خلاصهههههه... مادرت الان درسته کمکت کرده، اما هر مادری باشه معمولا این کارا رو می کنه... و اینکه او نباید الان باعث زحمت شما و فکر کردنای شما باشه... مادرت انگار نمی تونه راحتی شما رو ببینه و به اون ضعف های کوچیکی که می بینه گیر میده که شما هم مثل خودش زایمانت پر حاشیه و سخت بشه و خاطره ی خوبی نمونه (بله بعضی از بزرگترین و ویرانگرترین حسادت ها، حسادت مادر به دختره... درسته برای ما قدیس ساختن اما توی بحرش که بریم می بینیم واقعیت چیز دیگه ایه... از اینکه یه دختر زیبا و جوان که یادآور روزای جوانی خودشه و آزادی هایی داره که او نداشت و الان به همین دلیل میشه کارگزار پدر در خانه تا جای ممکن دخترش رو محدود کنه... همین از حسادت نشات می گیره که نظام پدرسالار ازش برای کنترل زنان استفاده می کنه تا جای پاش محکم بمونه و زنان در قید و بند بمونن....)

داداشت تبریک تولد نگفته به شوهرت؟ ......... ولش کن... نگفته که نگفته!!!!!!!!!!!!!!!!! چقدر پیچیده می کنی همه چیز رو... داداشت می خواست بیاد و نیومده؟ نشده که بیاد! به همین سادگی... چرا حرص اینو میخوری که خواهرزاده شون رو ندیدن؟ ببین اگه براشون مهم بود هر جور شده بود تا حالا میومدن و میدیدن... میدونم دنبال این هستی که یه دلگرمی داشته باشی و پیش خانواده ی همسرت سرت بلند باشه ووو... ولی آیا میارزه؟ خودتو کوچیک کنی که همه ازت راضی باشن ولی خودت داغون شی؟

در حال حاضر خودت رو از میدان خارج کن... فقط روی چیزایی که دوست داری تمرکز کن... اینقدر دنبال حاشیه نباش و روی پسرت تمرکز کن... فکر کن تا 1 سالگی پسرت خبری از خانواده ت نیست... روشون حساب نکن... اصلا حساب نکن... شما هم به نوعی تنهایی... پس به فکر خودت و بچه ت باش... اینکه همش فکر گذشته رو کنی یا فکر آینده باشی، فقط از حال منحرفت می کنه... و کاملا اتلاف منابع با ارزشته (زمان، فکر، انرژی ووو...)
اینقدر دنبال راضی کردن همه نباش... در مورد پیچیدگی روابطی که داری و مایندستت، توصیه می کنم پیج سولماز برقگیر رو حتما ببینی... بخصوص الان در مورد همین راضی نگهداشتن بقیه استوری گذاشته، شاید به زودی در موردش صحبت کنه...
خیلی از گره ها رو برات باز می کنه...
آزاده نزادیـم کـه آزاد بمیریـم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم
[-] کاربرانی که از این پست تشکر کردند
  • (کژال)، **ماهور**، 2015، Elham67، Nedaa28، nona، shiningdiamond، Targol، youtab، آیسان ۹۶، ستی‌لیته، شماره مجازی تیندر، کتایون خانم
پاسخ
شاینینگ با رز کاملا موافقم. تنها توصیم اینه که خودتو تا میتونی از قید و بند خانوادت رها کنی. این طناب وابستگی رو پاره کن.
در مورد حسادت مادر به دختر، شاید باورتون نشه همچین چیزی وجود داره ولی من خودم تجربش کردم. مامان من زندگی سختی با پدرم داشته، هم از لحاظ مادی هم از لحاظ عاطفی و .... . بعد همسر من دقیقا در نقطه مقابل پدرمه. یعنی هرکاری پدرم واسه مادرم نکرده شوهرم واسه من میکنه. هرچیزی که اون نداشته من دارم. اگه شوهرم دست و بالش باز باشه که تا قرون اخر پولاشو خرج من میکنه، اگرم از لحاظ مالی نتونه از لحاظ عاطفی و جن.سی و تفریح و...... خلاصه که زندگیم دقیقا اون چیزیه که مامانم همیشه حسرتشو داشته. حالا بنده خدا مامانم توی یه حالت سردرگمی گیر کرده، از طرفی واسه خوشبختی دخترش خوشحاله ولی از طرفی تا به یه چیزی تو زندگی من نگاه میکنه یاد گذشته خودش میفته و یه حسادت غیر عمدی میاد سراغش و به هم میریزه . جوری که بارها حتی نتونسته خودشو کنترل کنه و توی حرفاش بهم رسونده که داره حسرت داشته های منو میخوره. من الان جوریم که هرچی بخرمم بهش نمیگم. از لباس بگیر تا قبلنا که طلا و ساعت و .... خریدم. جایی تفریح برم با مهمونی برم تا جایی که بتونم میپیچونمش و نمیگم بهش. چون مادرمه و میدونم حسرت میخوره و این حسادته اذیتش میکنه و من دوست ندارم اذیت بشه. شاید باورتون نشه ولی اولین بار همسرم بهم گفت که مامانم اینجوریه. خب شاید هر زن دیگه ای بود بهش برمیخورد ولی من با شوهرم این حرفارو ندارم و ناراحت نشدم. عوضش یکم رو حرفا و کارای مامانم دقت کردم دیدم رااااست میگه. خلاصه که این مسئله واقعا وجود داره. جدی بگیریتش.
[-] کاربرانی که از این پست تشکر کردند
  • (کژال)، 2015، Celin، nona، Rose، shiningdiamond، youtab، آیسان ۹۶، شماره مجازی تیندر
پاسخ
(۱۴۰۰/۱۰/۱۵، ۰۶:۳۲ عصر)Rose نوشته است: شاینینگ جان...
من سری قبل اصلا نظری ندادم گفتم شاید ناراحت شی...
رز جان ممنونم از نظر مفصلی که دادی. راستش قبول بخش حسادت برام خیلی سخته و اون دلتنگی که گفتم به نظرم دلیل اصلیش دلسوزی برای مادرمه که از کودکی باهامه که کسی مادرم رو اذیت نکنه چونشاهد اذیتهای پدرم و مادر پدرم بودم. این که شما گفتی احتمالا دلم برای کمک کردنهاش تنگ شده رو توجه نکرده بودم راستش. نوشته هات درسته که تلخ و ناراحت کننده بودن اما واقعیت، مخصوصا نیومدن خواهر برادرم. با خودم می گم خب اولویتشون اگر بود شده یک روزه می اومدن و می رفتن، اونام لابد شرایطش رو ندارن و گرنه توی مریضی پسرم خییییی اذیت شدن یا همین نبودن مادرم و بودنش پیش ما خب برای اونها سخت بود و همه مسیولیتهای خونه مادرم به عهده اونها بود (من بچه اولم و خواهر برادرم از من کوچیکتر و مجردن)ببین متاسفانه این فرهنگ درد دل نکردن با فرزند توی خانواده من جا نیفتاده و من حتی بچه بودم مادرم باهام درد دل می کرد. این سری هم در مورد اینکه چقدر پدر همسرم با مادرش همراهه و همش با هم سفر می رن و این خلاف پدر منه حرف زد. دلم سوخت براش یا از همون سختیهای دوران زایمانش گفت بازم، اینها آدم رو اذیت می کنه خب. و فکر کنم خیلی چیز ها رو نباید گفت بهشون، چون هم دوستدار خوشبختی بچه هاشون  هستن و هم خب خاطرات بدشون تداعی می شه.
[-] کاربرانی که از این پست تشکر کردند
  • (کژال)، 2015، Nedaa28، Rose، youtab، آیسان ۹۶، ستی‌لیته، شماره مجازی تیندر
پاسخ
(۱۴۰۰/۱۰/۱۵، ۰۹:۴۵ عصر)**ماهور** نوشته است: شاینینگ با رز کاملا موافقم. تنها توصیم اینه که خودتو تا میتونی از قید و بند خانوادت رها کنی. این طناب وابستگی رو پاره کن.
در مورد حسادت مادر به دختر، 

باور این نوع حسادت خیلی سخت و تلخه. این که می گی خیلی چیزها رو به مادرت نمی گی تصمیم خوبیه اما من چون ازش دورم واقعا از یه طرف هم باید نشون بدم که خب در آرامشم که خیالش راحت باشه
[-] کاربرانی که از این پست تشکر کردند
  • (کژال)، 2015، Rose، آیسان ۹۶، شماره مجازی تیندر
پاسخ
خب بازم مادرت اشتباه کرده... در روانشناسی، درددل کردن با بچه، در حکم تجاوز به بچه اس... شما مسئول حال خوب هیچکسی نیستی‌... ما آدما خودمون باید از خودمون محافظت کنیم... مادر شما هم وظیفه ی خودشه که از خودش مراقبت کنه... می تونی بهش یه روانشناس خوب معرفی کنی که حرفاش رو با اون بزنه... شما هم به فکر خودت باش واقعا... هیچ کاری برای مادری که عمری ازش گذشته و احتمال تغییرش فوووق العاده پایینه نمی تونی بکنی... فقط زندگی و دل و مغزت شده یه سطلی که مادرت حالهای بدش رو توش خالی کنه تا یکم انرژی بگیره...

می فهمم که خیلیییی سخته... ولی خیلی شایع تر از چیزیه که فکرش رو می کنی...
من خودمم با این قضیه درگیر بودم... مامان من وقتی میخواسته عروسی کنه، خانواده ی پدرم حمایت نکرده بودن و با یه مشهد رفتن، زندگیشون رو شروع کردن... وقتی من و همسر با خانواده به مشکل خوردیم، دائم متلک می نداخت که اگه نمی تونه عروسی بگیره، پاشید برید مشهد برید س خونه زندگیتون... مگه تو چیت از من بیشتره!!!!! با اینکه ما ابدا مشکل عروسی نگرفتن نداشتیم ولی انگار همه شون میخواستن با ایجاد سختی در عقد، کاری کنن که ما حتی همون ۵-۶ ماه عقدمونم کوفت بشه و بریم سفر و بریم خونه مون... کسی که خودش زجر عروسی نداشتن رو کشیده بوده و هیچوقت خانواده ی شوهرش رو نبخشیده بود... وقتی اون عقده هه بالا زده بود، با متلک میخواست خودش رو خالی کنه ولی فقط حسادتش به طرز بدی میزد بیرون... حالا مامان من اینجوری بود، یه عده هم میان اون عقده ها رو بصورت زیاده خواهی روی دخترشون پیاده می کنن که زندگیش بپاشه... یا بتونن شادی اون عزت و احترامی که نداشتن رو با احترام زیادی گرفتن از خانواده ی داماد جبران کنن... کلا آدما عقده های مختلفی دارن و هر کس میشه گفت یه جوری درگیره... حتی خود ماها هم مشکلات بی شماری داریم ولی کی به پذیرش برسیم و درک کنیم اون مشکل رو خدا می دونه....

برای در آرامش بودن خودت و مادرت، نیازی نیست که ریز جزئیات زندگیتو به کسی جز تراپیستت بگی... اینجوری فقط اجازه ی دخالت و تسلطشون توی زندگیت رو بالا می بری... مادرت زندگی الانت رو از بر میشه و با دخالت اعمال قدرت می کنه... ولی تو فقط یه ظرفی هستی که اون احساسات منفی گذشته ش رو خالی کنه...
آزاده نزادیـم کـه آزاد بمیریـم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم
[-] کاربرانی که از این پست تشکر کردند
  • (کژال)، **ماهور**، 2015، liyane، nona، آیسان ۹۶، خانم فسقلی، شماره مجازی تیندر
پاسخ
بچه ها در طول روز وقتی نی نی خوابش بگیره و حالتاشو ببینیم باید به زور هم شده بخوابونیم؟ پسر من از حالت چشماش و نق نقاش مشخص میشه خوابش میاد مثلا یه نپ نیم ساعته حدودا ۹:۳۰ داره همیشه ولی خیلی مقاومت میکنه و من با راه بردن و شیردادن سعی میکنم بخوابونمش 
امروز گفتم بیخیال هر وقت خودش خوایت بخوابه ، الان ساعت ۱۰ شده از ۶:۳۰ بیداره ولی نخوابیده 
چیکار کنم اینکه به زور بخوابونمش درسته؟ این بچه خیلی مقاومه  Undecided 

نونا جون منم اومدم تو گروه شیر نخورها ، یک هفته اس نمیخوره هیچ جوره  Sad
[-] کاربرانی که از این پست تشکر کردند
  • (کژال)، 2015، liyane، Rose، خانم فسقلی، شماره مجازی تیندر
پاسخ
(۱۴۰۰/۱۰/۱۶، ۱۲:۰۴ عصر)Nedaa28 نوشته است: بچه ها در طول روز وقتی نی نی خوابش بگیره و حالتاشو ببینیم باید به زور هم شده بخوابونیم؟ پسر من از حالت چشماش و نق نقاش مشخص میشه خوابش میاد مثلا یه نپ نیم ساعته حدودا ۹:۳۰ داره همیشه ولی خیلی مقاومت میکنه و من با راه بردن و شیردادن سعی میکنم بخوابونمش 
امروز گفتم بیخیال هر وقت خودش خوایت بخوابه ، الان ساعت ۱۰ شده از ۶:۳۰ بیداره ولی نخوابیده 
چیکار کنم اینکه به زور بخوابونمش درسته؟ این بچه خیلی مقاومه  Undecided 

نونا جون منم اومدم تو گروه شیر نخورها ، یک هفته اس نمیخوره هیچ جوره  Sad

بچه ها یه پیشنهادی... میگم میتونید هر ماه سنی که بچه هاتون توشن رو توی امضاتون بذارید ما بدونیم بچه هاتون چند وقتشونه؟ یا اول سوالاتون سن رو اول بگید که توی فلان روزگی هستیم...

ندا جون خیلی مهمه که بچه تون چند وقتشه؟
در کل، خواب، بی خوابی و اورتایرد شدن نوزادان و نوپاها، علائم داره.. اگه یاد بگیری شرایط بهتر میشه... بچه ای که اورتایرد بشه به راحتی خوابش نمی بره..

اینجا کاملترین جدول خواب بچه رو گذاشتم... مدلای دیگه هم هست... مهمترینش اینه که روتین رو پیدا کنید... و اینکه بچه بازه داره که می تونه خیلی راحت توسط مشکلات جسمی، دندون درآوردن، بدخوابیدن یا خوب خوابیدن شب، بازی هایی که باهاش می کنید، واندرویکس، مهارت هایی که جدیدا یاد گرفته ووو... تحت تاثیر قرار بگیره... 

http://www.khanumha.com/showthread.php?tid=151

البته تمام این جداول، یکم دست بالا هستن...
همونطور که یه بار یه مقاله رو گذاشته بودم، بچه ها واقعا کمتر از حدی که بعنوان نرمال اعلام میشه می خوابن... مثلا نوزادی که باید 18 ساعت بخوابه، میانگین جدید میگه که 14 ساعت اینطورا بیشتر نمی خوابه... این جداول هم همینطورن... وحی منطل ابدا نیستن و فقط یه راهنمایی هستن که آدم از سردرگمی دربیاد...
آزاده نزادیـم کـه آزاد بمیریـم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم
[-] کاربرانی که از این پست تشکر کردند
  • (کژال)، 2015، Nedaa28، nona، خانم فسقلی، شماره مجازی تیندر
پاسخ


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 20 مهمان