بسم الله الرحمن الرحیم
امروز برای اولین بار تنهای تنها خواستم برم بیرون. دیشب هی میگفتم فردا میرم، فردا حتما میرم، اره باید ترس رو کنار بذارم… بعد یاد یه توئیتی افتادم که یارو نوشته بود فردا صبح زود پامیشم میرم باشگاه و فلان، اگه نرفتم و مثل قبل لش بازی دراوردم اسم ایدیمو عوض میکنم میذارم سگ.. بعد میری بالا نگاه میکنی میبینی اسم ایدیش سگه

)
به همسرم قبل رفتنش به سرکار گفتم ضایع است من هی تو پارکینگ عقب جلو کنم؟ گفت نه بابا به کسی چه. بعدشم هیشکی نیست نگران نباش. خلاصهههه، بچهها که خوابیدن رفتم که برم مثلا. وای دنده عقب اومدم دیدم دارم میرم تو شکم یه ماشین یکم جلو عقب کردم دیدم در پارکینگ باز شد و یکی داره از کوچه میاد

( خلاصه منم صاف رفتم ته پارکینگ و همسایه اومد. حالا داشتم برمیگشتم به خیال خودم که بندازم تو رمپ دیدم میگه وایسا وایسا، میشه بپرسم میخوای چیکار کنی؟ چون الان سپرو مالیدی هم به ستون هم این ماشین!!

گفتم میخوام ببرم بیرون. گفت میخوای من ببرم؟ گفتم ارهههههه

((((
خلاصه برام سر و ته کرد جلو رمپ و من رفتم. وای خیر سرم مسیر محل کارم رو انتخاب کردم که برام کاملا اشناست لعنتی خیلیییی ترافیک بود. بعد یادم افتاد نمایشگاه کتابه

(
بدین سان حدود ۲ ساعت با دنده یک رانندگی کردم و خیلی لذتبخش بود جون عمهاش و اومدم تو کوچه پارک کردم. میخوام شب به همسایهمون بگم برام بیاره تو چون همسرم ماموریته

)
سوتیها: یه بار آینه مو سوسکی زدم به یه تاکسی، البته مال خودم خم شد دوباره با مکافات صافش کردم، یه بار هم خاموش کردم تو ترافیکهای سربالایی، یه بارم یه آقای مهربون اومد گفت خانم چرا نمیری جلوت که بازه (حالا ایستاده بودیم کلا هاااا، اندازه یه ماشین تا ماشین جلویی فاصله بود). منم لبخند زدم اونم لبخند زد و رفت

) کلا هر کی مسخرم کنه باهاش میخندم

)