سحر جان مبارکه ایشالا قدمش پربرکت باشه
کتایون جان حق داری استرس داشته باشی
اگه پستای قبلی منو بخونی واقعا در حد غش کردن استرس داشتم
ولی فقط باعث شد خودم اذیت بشم چون هیچ مرحله ایش درد آنچنانی نداشت
اولش آنژیوکت زدن که اصلا نفهمیدم ( از اینم حتی میترسیدم)
بعد بردن تو اتاق عمل اونجا دو تا آقای بیهوشی بودن خیلی مهربون بودن تو همه بیمارستانا این هوشبرا مهربونن
در حدی استرس داشتم که فشارم خیییلی اومده بود پایین
اون آقاهه هی میگفت باور کن هیچی نمیفهمی ، آمپول بی حسی از این سرمتم دردش کمتره ، هی میگفت آروم باش حتی سرمو ناز میکرد ولی من از درون نمیتونستم آروم باشم میگفتم خوبم بابا ، اونا میگفتن از فشارت معلومه
فیلمبردار اومد از احساسم بپرسه دلم میخواست بزنمش گفتم من الان هیچ حسی ندارم فقط میترسم ، اونم میکفت ضایع اس حالا یه چیزی بگو
آمپول بی حسی درد داشت به نظرم ولی واقعا در حد امپول معمولی ولی باز چون من میترسیدم همش ذهنم روش بود
بعد تا بی حس شدم دکترم سوند رو وصل کرد اولش انگار حس داشتم ولی یک دقیقه بعد هیچی نفهمیدم
یکی دوبار حالت تهوع گرفتم که تا گفتم اونا یه چیزی تزریق کردن که خوب شدم
ببین سر همین حالتام بچه ام هم خودشو سفت کرده بود خیلی سخت درش آوردن ، یعنی عمل من طولانی تر از نرمال شد
بعدم که بردن ریکاوری همون جا سه چهار بار شکم فشار دادن که بی حس بودم
پمپ درد وصل کردن گفتن هر وقت درد داشتی فشار بده که من حتی یکبارم فشار ندادم چون اصلا به یاد درد نبودم متاسفانه فقط تو فکر بچه ام بودم
دیگه بلند شدن و راه رفتن هم اصلا سخت نبود مامانم خیلی میترسید ولی خودم یکربع نشستم لب تخت بعدم پرستار اومد بردم دستشویی و تمام
اگه الان برگردم عقب سعی میکنم الکی استرس نگیرم هیچ اتفاق عجیبی قرار نیست بیوفته ،سعی میکنم فقط لذت ببرم
بالاخره بیمارستان و عمل به آدم استرس میدن منم اون لحظه ها همش با خودم میگفتم این که خیلی سخته ، موقع تکون خوردنا حین عمل همش تو دلم میگفتم بقیه الکی میگفتن هیچی نیس
اما الان که ازش گذشته یه کم با خودم میگم بیش از حد گنده اش کرده بودم
آروم باش عزیزم فقط به نی نی ات فکر کن اون لحظه ای که لپشو میچسبونن بهت داغیش و نرمیش همه چیو از یادت میبره
ایشالا بهترین زایمان رو تجربه کنی