ارسالها: 4,986
موضوعها: 27
تشکر Received: 8,192 in 2,975 posts
تشکر Given: 5,959
تاریخ عضویت: مهر ۱۴۰۰
اعتبار:
12,568
۱۴۰۲/۳/۲، ۰۹:۳۵ عصر
(آخرین ویرایش: ۱۴۰۲/۳/۲، ۰۹:۴۱ عصر، توسط شیدا.)
خب تو بارداری بچه همه ش همراته، از گوشت و خونت تغذیه میکنه -_- تو وجودت وول میخوره  سنگینت میکنه،هورمونهات رو بهم میریزه،گوارشت ممکنه بهم بریزه، یبوست و هموروئید و درد ها هم که بماند  تو رژیم غذاییت هم کلی محدودیت ایجاد میشه  تو کار کردن و حتی پله پایین و بالا رفتن ممکنه اذیت شی ولی یه لحظه هم نمیتونی این شرایط رو عوض کنی،چون ممکنه به قیمت جون بچه یا حتی خودت تموم شه
اما بعد از تولد ،شرایط هر چند سخت باشه، ولی بچه جدا از ت
هست، میتونی هر چند کوتاه واسه خودت باشی،حالا با کمک اطرافیان، پرستار، مهد و...
ارسالها: 7,835
موضوعها: 7
تشکر Received: 20,218 in 5,384 posts
تشکر Given: 8,760
تاریخ عضویت: خرد ۱۴۰۰
اعتبار:
24,701
ترگل دلم کباب شد ،خدایی سخت بوده
الان به نسبت بهتر شده نه ؟
۲ قلو داشتن به خودی خود بسیار سخته
تو ک دیگه از بارداری درگیر عوارض شدی و بعدم بستری شدن بچه ها
گوش کن! نبض دلم زمزمه اش با تو یکیست ♥︎
کاربرانی که از این پست تشکر کردنداربرانی که از این پست تشکر کردند
• Targol، نرگس، نیوشا123
ارسالها: 3,491
موضوعها: 0
تشکر Received: 6,015 in 2,145 posts
تشکر Given: 4,518
تاریخ عضویت: خرد ۱۴۰۱
اعتبار:
8,238
ترگل  خداروشکر اون روزا گذشت
قربونت برم
پسر ۱۹ ماه ❤
کاربرانی که از این پست تشکر کردنداربرانی که از این پست تشکر کردند
• Targol، نیوشا123
ارسالها: 5,223
موضوعها: 278
تشکر Received: 22,296 in 4,717 posts
تشکر Given: 14,824
تاریخ عضویت: خرد ۱۴۰۰
اعتبار:
24,870
(۱۴۰۲/۳/۲، ۰۳:۲۱ عصر)شیدا نوشته است: سمین
من یادمه خاله م میگفت بارداری ش سخت تر از بچه داری بوده، با اینکه مشکل خاصی نداشت تا آخرین ماه سرکار میرفت، همه جا میرفت ، تهوع نداشت، اما میگفت بارداری حس خفگی بهم میداد.
واسه همین هر خانم بارداری رو میبینه میگه واییییییییییی، زودتر زایمان کنه راحت شه ))
دوتا هم بچه داره
شیدا شاید کمک خوبی بعد از زایمان داشته... وگرنه کسی که بارداریش بد باشه، بعیده که به بچه ی دوم فکر کنه حتی... یعنی من که کسی بگه بچه دوم جیغ میزنم...
منم بارداریم خب کل دوره رو نمی تونستم یه سری غذاها رو بخورم... تا قبل از بی حسی من تهوع داشتم... یبوست، بحث کم شدن خون رسانی جنین که نصف زمان بارداری رو آسپرین خوردم و دائم نگران بودم چون سونو هی حرف الکی زیاد میزد هی نگرانمون می کرد... دیگه خلاصه بارداری راحتی نبود اگرچه خب استراحت مطلقی هم نبودم... ولی باز تا دو روز قبل زایمان کلاس می رفتم و کار می کردم... ورزش می رفتم... با اینکه به شدت گرمایی هم بودم پسرمم آخر خرداد دنیا اومد مدتها پیاده روی می کردم...
ولی در نهایت حاضرم هزار بار باردار شم اما یه بچه ی دیگه نیاد... چون پروسه ی بچه داری تا همینجاشم من رو خرد کرد...
آزاده نزادیـم کـه آزاد بمیریـم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم
ارسالها: 1,172
موضوعها: 1
تشکر Received: 2,215 in 593 posts
تشکر Given: 8,003
تاریخ عضویت: خرد ۱۴۰۰
اعتبار:
4,949
رز عاشق اون دو خط اخرت شدم پوکیدم از خنده
کاربرانی که از این پست تشکر کردنداربرانی که از این پست تشکر کردند
• Rose، نیوشا123
ارسالها: 4,986
موضوعها: 27
تشکر Received: 8,192 in 2,975 posts
تشکر Given: 5,959
تاریخ عضویت: مهر ۱۴۰۰
اعتبار:
12,568
۱۴۰۲/۳/۳، ۱۲:۱۳ صبح
(آخرین ویرایش: ۱۴۰۲/۳/۳، ۱۲:۲۵ صبح، توسط شیدا.)
رز اون زمان که خالم بچه اولش رو زایمان کرد یه شهر دیگه بود، از ماها دور بود
ولی وقتی جابجا شدن(یه چندسالی طول کشید) مادربزرگم کمک حالش بود بچه ها رو نگه میداشت تا خاله م بره سر کار.
ولی یه ویژگی بارزی داره خاله م !
اونم ریلکس بودنشه!
مثلا رو تغذیه و تی وی و موبایل و اینا حساس نبود.
یا اگه خیلی جیغ میزدن و گریه میکردن کلافه نمیشد
میگفت گریه برای بچه ست دیگه!
اگه غذا نمیخوردن فکر و خیال نمیکرد، میگفت گرسنه شون باشه میخورن.
یا اگه میخوردن زمین ، عادی برخورد میکرد.
میخوام بگم مراقبشون بود اما در عین حال بیخیال بود 
بعد اینکه بعد یه مدت هم خب بچه ها شیر خشکی شدن
اینجا هم خیلی ریلکس بود
یعنی عذاب وجدان نداشت یا ناراحت نبود، خیلی عادی برخورد کرد.
ارسالها: 6,679
موضوعها: 0
تشکر Received: 20,561 in 4,948 posts
تشکر Given: 8,673
تاریخ عضویت: خرد ۱۴۰۰
اعتبار:
25,418
بچهها قربونتون برم 
اره خداروشکر الان خیلی فرق کرده. الان ممکنه خسته شم (که میشم) اما همش میگم اون استرسها خیلی کمتر شده. بچهها از آب و گل درومدن. اتفاقا عید که رفتیم خونه پدر همسرم، کلی بهم محبت میکرد که دستت درد نکنه بالاخره بزرگشون کردی!!  یعنی جوری بود هر کی منو میدید میگفت خداروشکر!
ارسالها: 4,986
موضوعها: 27
تشکر Received: 8,192 in 2,975 posts
تشکر Given: 5,959
تاریخ عضویت: مهر ۱۴۰۰
اعتبار:
12,568
۱۴۰۲/۳/۳، ۱۲:۵۴ صبح
(آخرین ویرایش: ۱۴۰۲/۳/۳، ۱۲:۵۵ صبح، توسط شیدا.)
نرگس، ببین مثلا جاری خاله م بهش میگفت دخترم میخواد با دخترت بازی کنه  بمونه دو روز پیشتون؟
خاله منم خیلی ریلکس قبول میکرد 
بعد دو روز جاری که میومد دنبال بچه ش ، بهش میگفت وای دستت درد نکنه بچه م چه تپل مپل شده رنگ و روش باز شده  ))
خیلی با هم راحت بودن 
من هر کس که دور و اطرافم میبینم خودش به تنهایی بچه بزرگ نکرده، همه چند تا کمک این مدلی داشتن.
یه عروسمون هم که کلا بچه هاش رو طرف ما بزرگ کردن: )
خودش میگه من فقط زایمان کردم ۱۰ روز شیر دادم که واسه ۷پشتم بس بود: )))
من بهش میگفتم من آدم مادر شدن نیستم؛)
میگفت وااا چه حرفا
راحت باش بابا ،بقیه هستن کمک میکنن: )
ارسالها: 6,736
موضوعها: 0
تشکر Received: 9,547 in 3,761 posts
تشکر Given: 5,949
تاریخ عضویت: خرد ۱۴۰۰
اعتبار:
16,123
سوال در مورد بچه داری فکر کنم تاپیک مخصوص خودش داره !
ارسالها: 6,679
موضوعها: 0
تشکر Received: 20,561 in 4,948 posts
تشکر Given: 8,673
تاریخ عضویت: خرد ۱۴۰۰
اعتبار:
25,418
ننهها بیایید بریم تو کوچه خودمون بازی کنیم
|