امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.33
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
گپ و گفت مامانهای ۱۴۰۰
مرسی لیانه جونم
[-] کاربرانی که از این پست تشکر کردند
  • liyane، شماره مجازی تیندر
پاسخ
بچه ها یه سوال
اضطراب جدایی فقط برای مادره؟ منطورم اینه که بچه ها تو سنی که اضطراب جداییشون شروع میشه، فقط کنار مادرشون به آرامش میرسن؟
مثلا ما یه ماه اول خونه مامانم بودیم. کلا کارای پسرمو مامانم انجام میداد. الانم خیلی میریم اونجا. یا مامانم روزها میاد پیشم. تا الان که پسرم چهار ماهشه یه بارم خودم حمام نبردمش کلا مامانم میبره. پسرمم واقعا مامانمو میشناسه و دوس داره و غش میکنه از خنده براش
از یه مدت دیگه که اضطراب جداییش شروع میشه، اگه من نباشم کنار مامانم بمونه هم آسیب میبینه؟
[-] کاربرانی که از این پست تشکر کردند
  • 2015، Nedaa28، nona، youtab، ستی‌لیته، شماره مجازی تیندر
پاسخ
فکر نکنم کژال جون اگه روزام مامانت کارارو انجام میده نگهدارنده اصلی ایشونه اگه پسرجان اضطرابم پیدا کنه نسبت به مادرته نه شما.

کژال ولی خدایی دم مامانت گرم خدا حفظشون کنه من جای شما باشم سه چهار تا بچه میارم Smile طفلی مامان و مادرشوهر من بجز تینکه دورن خیلی هر دو تقریبا ناتوانن Sad
[-] کاربرانی که از این پست تشکر کردند
  • (کژال)، 2015، Nedaa28، Rose، youtab، ستی‌لیته، شماره مجازی تیندر، کتایون خانم
پاسخ
نه کژال جون با مامانت اوکیه و زیاد میبینتش پس مشکلی نیست 
واقعا سرتاپاشونو باید ماچ کنی کژال
[-] کاربرانی که از این پست تشکر کردند
  • (کژال)، 2015، Nedaa28، nona، Rose، شماره مجازی تیندر
پاسخ
مرسی نونا جان
نه هر روز مامانم اینجا نیست. روزایی که کار دارم، خونه نامرتبه و... اینا میاد. نهار میاره و چند ساعتی میشینه پیش پسری، من کارامو بکنم. ولی خودم هستم
روزایی که کلاس دارم هم ما میریم اونجا. تو ساعتای تفریح و نهار و نماز بچه ها میام پیش بچه.چون همین زمانو برای خواهرم هم میزاره دیگه
اره نونا جان. واقعا زندگیشون مختل شده. البته مختل که نه. چون بازنشسته بودن مامان و بابام. سبک زندگیشون عوض شده. ولی کلا مامانم حمایتم کرد که تونستم کارمو ادامه بدم و از اون روزای شدید افسردگی در بیام.
[-] کاربرانی که از این پست تشکر کردند
  • 2015، Elham67، Nedaa28، nona، youtab، آیسان ۹۶، ستی‌لیته، شماره مجازی تیندر، ندایا
پاسخ
رز جان بهش شیرخشک مخصوص داد
و اینکه بیحال نیست وقتی شیرمو میخوره ارتباط چشمی داریم
وزنش هم برای ۱۵ روزگیش بردمش خانه بهداشت گفت خوبه و رنج نرمال بود، ۶۰۰ گرم اضافه کرده بود،

نونا جان منم ۲ بار دیدم و سریع بردیمش دکتر اونم گفت حساسيت و فلان ، شیرم نخور منم نخوردم دیگه نبردمش پیش کس دیگه ای

پیپی کرد بچه ها
زیادم مبکنه

کلا حس میکنم هیچی بارم نیست و خیلی اطلاعاتم کمه، سرچم میکنم راجع به هرچیزی بدتر استرس میگیرم، فکر کنم افسردگی بعد از زایمان گرفتم، همش گریم میاد و به قبلا و دوتاییمون خیلی فکر میکنم حس میکنم همه چی عالی بود و خرابش کردم
[-] کاربرانی که از این پست تشکر کردند
  • (کژال)، 2015، Nedaa28، nona، Rose، youtab، آیسان ۹۶، شماره مجازی تیندر
پاسخ
ستی جان میگذره یک سال اول سخته فقط گویا ایشالا Smile Smile عوضش یه دسته گل داری ( کاش چند تا بودن Smile برای خودم گفتما )
[-] کاربرانی که از این پست تشکر کردند
  • 2015، Rose، Seti69، youtab، شماره مجازی تیندر
پاسخ
خب خدا رو شککککر
این دغدغه کلا دیگه باهامون هست... ما هم یه روز پسرم پی پی نکنه، استرس می گیریم Smile
پس اگه وزنگیریش اکی بوده، همون یبوست بوده که خدا رو شکر درست شده...

اطلاعات طبیعیه که کمه... همه مون همینطوریم... منم هیچی بلد نبودم، مطمئنم بچه های همینجا هم همینطور بودن... حتی اگه قبلا خونده باشیم باز در عمل یه چیز دیگه اس... یعنی من روزای اول فقط در این حد تسلط داشتم که چیزی جز شیر به بچه ندم، پوزیشن های شیردهی و وضعیت پی پی چطوره... اصلا اشکال نداره واقعاااااا... حتی ممکنه سر دومی و سومی هم آدم افظه ش یاری نکنه با اینکه یه روزی اوون اطلاعات رو داشته و عمل کرده... من الان خودم خیلی از خاطرات اون اوایل داره برام محو میشه...
به مرور زمان کم کم اطلاعات مناسب با سن بچه ت رو کسب کن حتما چون الان مثلا برای غذای بچه ها داریم راهنمایی می کنیم، شما ممکنه فکر کنی که به دردت نمی خوره و توی ذهنت هم نمی تونی این حجم اطلاعات رو مدیریت کنی چون بخش بزرگیش رو الان روزمرگی و روتین های بچه اشغال کرده... پس خودت مطالعه کن، سوالی، مشکلی چیزی هم اگه داشتی بیا مطرح کن ما هم در حد توان اینجاییم که به همدیگه کمک کنیم... فقط در حد توان،زنجیره رو قطع نکنیم و به بقیه هم کمک کنیم...

دلت گرفته بیا صحبت کن، یا برای خودت بنویس... این حس اشتباه کردم و اینها هم طبیعیه... ما هنوز هم این حس رو داریم... بقیه ی مسیر رو کیفیت و کمیت کمکهایی که داری می تونه تغییر بده... سعی کن با همسرت صحبت کنی... یه تایمی دو تایی داشته باشید... توی کارای خونه و آشپزی تا می تونی کمک بگیر و بگو برات آماده کنن و بفرستن... اگه نداری حتما به گزینه های آماده یا پرستار گرفتن یا استفاده از خدمات فکر کن... خودت رو داغون نکن که همه چیز رو خودت انجام بدی... توی کتاب شادترین کودک محله نوشته همیشه انسان ها بچه ها توسط یک روستا بزرگ میشدن و الان حیرت انگیزه که زنان به تنهایی این بار رو به دوش می کشن (نقل به مضمون Smile)... شما هم الان تحت سنگین ترین فشارهای عمرتی... بیشترین کار، مسئولیت، درک نشدن ها، تغییرات هورمونی، بدن زخمیییی ووو... پس به خودت راحت بگیر.... اگه دلت گریه میخواد گریه کن... اگه فکر می کنی خیلی حالت بده می تونی با روانشناس صحبت کنی خوشبختانه این افسردگی پس از زایمان خوب مطالعه شده... خلاصه که بهت بگم که خوااااهررررر، مطمئن باش که این روزا هم می گذره... این نیز بگذرد...
آزاده نزادیـم کـه آزاد بمیریـم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم
[-] کاربرانی که از این پست تشکر کردند
  • 2015، nona، Seti69، youtab، آیسان ۹۶، شماره مجازی تیندر
پاسخ
سلام مامانای عزیز. بچه ها من الان پسرم دو ماهشه و دارم به این فکر می کنم واقعا شاید خیییلی کم از حضورش لذت برده و می برم. ذهنم درگیر حواشیه. کلا تو خونه هستم و خانواده خودم هم تهران نیستن. مادرم تقریبا 45 روز پیشمون بود و خیلی کمک کرد وداستانش رو گفتم بهتون که یه مقدار دلخوری هم براش پیش اومد و مورد کم لطفی همسرم قرار گرفت. همسرم هم واقعاخیلی حمایتم کرد و می کنه اما این موضوع دلخوری مادرم بدجوری تو ذهنمه، دلم براش می سوزه و هم از دستش ناراحتم. از همسرم هم همینطور. هر چی تراپیست هم بهم می گه بابا بی خیال تو کاری به ارتباطاتشون نداشته باش نمی تونم. حس بیهودگی میکنم، می شینم واسه خودم برنامه ریزی می کنم که چی کارا کنم اما باز شروع برام سخته. اینکه هنوز ده کیلو با وزن قبل بارداریم فرق دارم خیلی ناراحتم می کنه. اینکه یاد دو هفته بستری شدن پسرم توی بیمارستان می افتم و اینکه دو هفته اول تولدش نداشتیمش و چه حرفهای بدی می شنیدم از دکتر پرستارا حالم رو بد می کنه. مادرم از همسرم ناراحت شده علاوه بر اینکه به من انتقال داد به برادرم هم گفته و و اونم تولد همسرم رو تبریک نگفت. منم با مادرم تماس گرفتم و باهاش صحبت کردم که آیا چیزی گفتی به برادرم؟ گفت آره می خواسته بیاد دیدنتون اما گفتم نه نرو شوهرش مثل همیشه رو مود نبوده! منم ناراحت شدم و گفتم خب شما هم خیلی باهاش گرم نبودی، و بعد عذاب وجدان گرفتم و ازش عذر خواهی کردم. دلم برا همسرم هم می سوزه. درگیر حس دو گانه دلخوری، کینه و دلسوزی و دین هستم، مخصوصا به مادرم.می دونین زمان زایمان مادرم (من رو به دنیا آورده) طبق چیزی که خودش می گه خیلی توسط خانواده پدرم اذیت شده و من فکر می کنم اون موارد توی ذهنش بود و همش هی مقایسه ای می کرد و اگر ذره ای حس می کرد رفتار همسرم شبیه به اون سالهاست ناراحت می شده . نمی دونم برداشت خودمه. از طرفی می دید که خانواده همسرم حمایت خاصی نمی کنن و خیلی عادی برخورد می کنن باهام ناراحت بود و می گفت هر کس دیگه ای همچین بچه های به دنیا می آورد رو سرشون می ذاشتنش.از وقتی هم رفته خیلی دلم براش تنگ شده. همسرم می گه تو خیلی وابسته به خانواده ات هستی و الان که مادر شدی نوستالژیک شدی!
[-] کاربرانی که از این پست تشکر کردند
  • (کژال)، 2015، liyane، Nedaa28، youtab، آیسان ۹۶، شماره مجازی تیندر
پاسخ
شاینینگ جان چقد فکر میکنی به این چیزها؟ ول کن بذار از ذهنت پاک شه. اگرم اینجوری فراموش نمیکنی یه ترتیبی بده دوباره دور هم باشید و این بار خاطره خوش بسازید تا اونو فراموش کنی. یعنی انقدر فکر کردی رسیدی به زایمان مامانت؟!
راستش با این چیزهایی که تعریف میکنی مامانت هم میتونست مهربانانه تر برخورد کنه. مثلا لزومی نداشت بهت یادآوری کنه چرا خانواده همسرت کاری نمیکنن، یا اینکه خودداری کنه و به برادرت نگه. پس هیشکی اونقدری که فکر میکنی دلسوز نیست و فکر کنم همه دارن زندگیشون رو میکنن الا خودت. اینهمه عذاب وجدان هم باز برمیگرده به مامانت. پس به فکر خودت و بچه‌ات باش. واقعا نباید الان این موضوع دغدغه ات باشه.
[-] کاربرانی که از این پست تشکر کردند
  • (کژال)، **ماهور**، 2015، Nedaa28، nona، shiningdiamond، youtab، آیسان ۹۶، ستی‌لیته، شماره مجازی تیندر
پاسخ


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 14 مهمان